عشق پنهانی من
عشق پنهانی من
part 3
پرش زمان به چند روز بعد
چند روز از اومدنم به کره میگزره
خیلی تو این چند روز با بابام هوش گذروندیم
خیلی وقت بود اینجوری بابام خاطره نساخته بودم بعد مدت ها با بابام بودم این برا خوش آیند بود
روی پیبل نشسته بودم تو افکار خودم غرق بودم که بابام اومد و روبه روم نشست
، خوب دخترم به چی فک میکنی که غرق تو افکارت شدی
ا.ت خوب به این چند روزش که با هم گذروندیم خیلی کقت بود پدر دختر با هم بیرون نرفتع بودیم
، آره منم دلم برات تنگ شده بود برا منم بعد چندیدن وقت خیلی خوش گذشت
در واقع یاد خاطرات قدیممون افتادم بیشر اینجوری باهم بیرون میرفتیم
ا.ت بابا ناراحت نباش دیگه اینجام همیشه میریم
، یه لبخندی تحویل ا.ت دادم و شروع به ححرف زدن کردم
خوب دختر میدونی که دیگه سنی ازم میگذره و دیگه نمیخوام تو کمپانی باش تو هم تنهد فرزند منی و من به جز تو کسی رو ندارم که بخوام کمپانی رو به عهده اون بسپورم میخوام از این به بعد به جای من سرئیس کمپانی باشی میتونی از عهدش بر بیای من به تو اعتماد دارم میخوای ؟ میتونی دخترم ؟
ا.ت بعد شنیدین حرف های مدرم تو افکار خودم غرق شدم سوال های زیادی تو ذهنم می اومد آیا میتونستم جتی خالی پدرم رو به کارکنان حسش رو ندم
آیا میتونستم خوب اداره کنم
که از این سوال ها جدا شدم و با خودم گفتم بابام تا به حال زیاد زحمت کشیده و الان وقت استراحتشه
منم درکش میکنم اون بجز من کس دیگه رو واسه اداره کمپانی نداره که از افکارم جدا شدم و
روبه بابام گفتم
ا.ت بابا من هر چی بگید قبول میکنم که پدرم یه لبخند تحویلم داد
ا.ت بابا از کی میخواین شروع کنم ؟
، خوب اگه تو هم بخوای از فردا میخوام سر کمپانی باشی
ا.ت یه کمی دستام یخ شد ولی استرس برای چی من که نو جونیم تو کمپانی گذشته بود که گفتم مشکلی نیس
که بعد از حرف زدن با بابام گفت که کاری داره و باید بره
منم پاشدمو رفتم تو اتاقم و به فردا فک میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد
پرش زمان به فردا صب
از خواب پاشدم و رفتم wc و اومدم بیرون و یه آرایش ملایمی کردم و لباسم و پوشیدم ( اسلاید بعدی ) و از اتاقم زدم بیرون و به سمت میز صبحونه حرکت کردم رفتم یه صبح بخیری به همه گفتم و شروع به خوردن کردم که بابام شروع به حرف زدن کرد
، ا.ت امروز بادیگارد هاتم باهات میان یعنی همیشه میان باهات همراهتن و سعی نکن اونا رو از خودت دور کنی یا بپیچونی خوب
که سری به معنی باشع تکون دادم بعد خوردن صبحونه پاشدم و تشکر کردم و به سمت ماشین ها که دوتا ماشین جلو پر بادیگار و وسطی که برا من بود سوار شدم و بادیگارد ها هم سوار اون یکی ها شدن و به سمت کمپانی حرکت کردیم
پرش زمان به دم در کمپانی
لایک۳۵ کامنت ۳۵ 🙃
part 3
پرش زمان به چند روز بعد
چند روز از اومدنم به کره میگزره
خیلی تو این چند روز با بابام هوش گذروندیم
خیلی وقت بود اینجوری بابام خاطره نساخته بودم بعد مدت ها با بابام بودم این برا خوش آیند بود
روی پیبل نشسته بودم تو افکار خودم غرق بودم که بابام اومد و روبه روم نشست
، خوب دخترم به چی فک میکنی که غرق تو افکارت شدی
ا.ت خوب به این چند روزش که با هم گذروندیم خیلی کقت بود پدر دختر با هم بیرون نرفتع بودیم
، آره منم دلم برات تنگ شده بود برا منم بعد چندیدن وقت خیلی خوش گذشت
در واقع یاد خاطرات قدیممون افتادم بیشر اینجوری باهم بیرون میرفتیم
ا.ت بابا ناراحت نباش دیگه اینجام همیشه میریم
، یه لبخندی تحویل ا.ت دادم و شروع به ححرف زدن کردم
خوب دختر میدونی که دیگه سنی ازم میگذره و دیگه نمیخوام تو کمپانی باش تو هم تنهد فرزند منی و من به جز تو کسی رو ندارم که بخوام کمپانی رو به عهده اون بسپورم میخوام از این به بعد به جای من سرئیس کمپانی باشی میتونی از عهدش بر بیای من به تو اعتماد دارم میخوای ؟ میتونی دخترم ؟
ا.ت بعد شنیدین حرف های مدرم تو افکار خودم غرق شدم سوال های زیادی تو ذهنم می اومد آیا میتونستم جتی خالی پدرم رو به کارکنان حسش رو ندم
آیا میتونستم خوب اداره کنم
که از این سوال ها جدا شدم و با خودم گفتم بابام تا به حال زیاد زحمت کشیده و الان وقت استراحتشه
منم درکش میکنم اون بجز من کس دیگه رو واسه اداره کمپانی نداره که از افکارم جدا شدم و
روبه بابام گفتم
ا.ت بابا من هر چی بگید قبول میکنم که پدرم یه لبخند تحویلم داد
ا.ت بابا از کی میخواین شروع کنم ؟
، خوب اگه تو هم بخوای از فردا میخوام سر کمپانی باشی
ا.ت یه کمی دستام یخ شد ولی استرس برای چی من که نو جونیم تو کمپانی گذشته بود که گفتم مشکلی نیس
که بعد از حرف زدن با بابام گفت که کاری داره و باید بره
منم پاشدمو رفتم تو اتاقم و به فردا فک میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد
پرش زمان به فردا صب
از خواب پاشدم و رفتم wc و اومدم بیرون و یه آرایش ملایمی کردم و لباسم و پوشیدم ( اسلاید بعدی ) و از اتاقم زدم بیرون و به سمت میز صبحونه حرکت کردم رفتم یه صبح بخیری به همه گفتم و شروع به خوردن کردم که بابام شروع به حرف زدن کرد
، ا.ت امروز بادیگارد هاتم باهات میان یعنی همیشه میان باهات همراهتن و سعی نکن اونا رو از خودت دور کنی یا بپیچونی خوب
که سری به معنی باشع تکون دادم بعد خوردن صبحونه پاشدم و تشکر کردم و به سمت ماشین ها که دوتا ماشین جلو پر بادیگار و وسطی که برا من بود سوار شدم و بادیگارد ها هم سوار اون یکی ها شدن و به سمت کمپانی حرکت کردیم
پرش زمان به دم در کمپانی
لایک۳۵ کامنت ۳۵ 🙃
۱۹.۹k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.