فریب ادامه p17
ی عالمه کار داشتم همشو انجام دادم که دیدم مامان کوک داره زنگ میزنه بهم
م.ک:سلام ات
_سلا اجوما م. ک:ات اگه کهری نداره پاشو برای شام بیا اینجا
_باشه الان میام اجوما جونم
تماس رو قطعکردم و رفتم اماده شدم ی لباس گرم پوشیدم چون انروز هوا سرد بود و ی ارایش ملایمم کردم ورفتم سمت ماشینم
*خانوم جایی میرید بزارید برسونمتون
_نه خودم مرم احتمالن شب نیام سویج ماشینو بده
*باشه خانوم
سویجارو گرفتمو سوار ماشینم شدمو راه افتادم
ماشینو پارک کردمو زنگ درو زدم و با برادر زادهکوک مواجه شدم
*الومااا
_سلام عزیزم بیا بغلم چقد بزرگ شدی او سلام جانگ شی( برادر کوک اسم واقهی داداششو نمیدونم کسی میدونه بگه)
*سلام ات بیا بیا داخل
رفتم داخل و با خانواده شیرین جئون مواجه شدن کوک هم بود
_اومدی ات _سلام به همه
با همه احوال پرسی کردم و رفتم به مامن کوک کمک کردم داشتم ظرف هارو میچیدم که چشمم به بقیه افتاد کوک با برادرش داشتن بازی میکردن و انگار شرت مهمیم گذاشته بودم اجوشی هم داشت با نوش یعنی سوک جی پسر کوچولوی 3 ساله بازی میکرد نیجا هم همسر برادر کوک هم داشت برنج میکشید اجوماعم داشت کیمچی هارو از تو یخجال در می اورد این گرمایی که از این خانواده حس میکردم خیلی شیرین بود کاش خانواده منم اینجچری بود ولی خب خانواده؟؟ موقعی که خانوادم زنده بود ی خانوادهم نبودم من بچه طلاقی بودم که نمیدونست با کی زندگی کنه همه میگفتن پیش کسی بمون که بیشتر باهاش راحتی درحالی که مادرم از پدرم بدتر بود پدرم از مادرم وای خب خوشحالم خانواده جئون با من مثل دختر خودشون رفتار میکنن
تو همین فکرا بودم که با داد کوک به خودم اومدم _دیدی بردم حالا کی میبری منو به شام
*خب حالا ی روز میبرمت پاشو کمک کنیم به بقیه
کوک اومد سمتم و از دستم کاسه رو گرفت
_با این دستت زیاد کار نکن هنوز خوب نشده
با این حرف کوک با خودم فک کردم
تو این 20 سال زندگیم هیچکس بهم نگفته بود مراقب زخمات باش همه بیشتر از این هرفا نمک میریختن رو زخمام
یهم به خودم اومدم و با خودم گفتم یادت نره ات نباید با این محبتا نرم شی تو هنوز به خواستت نرسیدی حق نداری نرم شی و بزاری احساساتت تصمیم بگیرن
_باشه کوک اینارو بچین من برم بقیه چیزارو بیارم
یه پنج ساعتی گذشتخ بودو که ات پا شد و گفت
_من دیگه باید برم صبح کار دارم
پ. ک:ولی ات دیر وقته
_ من میرسونمش
م. ک:توعم میری پسرم میموندین شبو
_منم کار دارم مامان دفعه بعد میام چند روز میمونم
ات و کچک رفتن بیرون که ات گفت _من ماشین دارم
_مهم نیست باید بریم ی جایی فردا خودم ماشینتو میارم الان با ماشین من میری
که کوک بدون اینکه اجازه بده ات حرفی بزنه دستشو گرفت و سمت ماشین بردو نشوندش تو ماشین
_ی جایی که بهت ارامش بده
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.