که منو برد به اتاقمون و پرتم کرد روی تختـ...
که منو برد به اتاقمون و پرتم کرد روی تختـ...
سرم خورد به میله ی تخت و جلوی چشمام تار شد.. چیزی رو درست نمیدیدم، ولی گرمی نفساش رو روی صورتم حس میکردم..
سرشو برد نزدیک گوشم و با لحن خشن گفت: اگه چیزی بهت گفت، بگو...
منم چون از حرفای اون پسره ی عوضی ناراحت شده بودم همه چی رو بهش گفتم(خدا ب خیر کنه🤐)
اونم آروم گردنمو بوسید و عصبانی رفت ی چیزی رو از توی کشو برداشت و سریع از اتاق رفت بیرون.....
_چند مین بعد-
سرم تو گوشیم بود و تو فکر میا و جون سو بودم ک صدای داد و بیداد رشته افکارم رو پاره کرد....
گوشی رو ول کردم و با سرعت رفتم ببینم چه خبرع..
وقتی رسیدم به حیاط، کوک رو دیدم که با دستای خونی داره ب پایین نگاه میکنه...
نگاهشو دنبال کردم و از چشمام مطمئن نبودم...
وااااای نه... همون پسره غرق خون رو زمین افتاده بود..
از دیدن اون صحنه دووم نیووردم و بیهوش شدم...
_دوساعت بعد_
چشمامو باز کردم و دیدم که......
روی تختم آروم بلند شدم سرم تیر میکشید آروم رفتم پایین همه چی رو جمع و جور کرده بودن انگار نه انگار کسی مرده ترس همه جای وجودمو برداشته بود و اون پسر هعی جلوی ذهنم میمود
که همینجور که فکر میکرد صدای از پشتم اومد
_ا/ت عزیزم بیدار شدی ؟
این خواب بود یا چیز دیگه ای بود اما ای کاش خواب بود که داد. زدم
+من عزیز تو نیستم تو همین چند ساعت پیش یه ادمو کشتی میفهمی تو یه قاتلی
من به پلیس همه چی رو میگم که تو اون سوراخ بپوسی و آب خنک بخوری فهمیدی
_ خدمتکار بیا ا/ت با خودت ببر تو آشپزخونه و غذا بده بخور ضعیف شده دوست ندارم اینطوری باشه ... خدمتکار هم قبول کرد
+یعنی چی حتی به پشمش هم نگرفت
غذامو خوردم و رفتم تو اتاق اما همین که روی تخت نشستم ..........
خماری .... با کمک فرندم نوشتم .❤️🥺✨ لاو بهش .❤️
شرط
۵۰لایک
۵۰کامنت
۱۵ فالو
بای
سرم خورد به میله ی تخت و جلوی چشمام تار شد.. چیزی رو درست نمیدیدم، ولی گرمی نفساش رو روی صورتم حس میکردم..
سرشو برد نزدیک گوشم و با لحن خشن گفت: اگه چیزی بهت گفت، بگو...
منم چون از حرفای اون پسره ی عوضی ناراحت شده بودم همه چی رو بهش گفتم(خدا ب خیر کنه🤐)
اونم آروم گردنمو بوسید و عصبانی رفت ی چیزی رو از توی کشو برداشت و سریع از اتاق رفت بیرون.....
_چند مین بعد-
سرم تو گوشیم بود و تو فکر میا و جون سو بودم ک صدای داد و بیداد رشته افکارم رو پاره کرد....
گوشی رو ول کردم و با سرعت رفتم ببینم چه خبرع..
وقتی رسیدم به حیاط، کوک رو دیدم که با دستای خونی داره ب پایین نگاه میکنه...
نگاهشو دنبال کردم و از چشمام مطمئن نبودم...
وااااای نه... همون پسره غرق خون رو زمین افتاده بود..
از دیدن اون صحنه دووم نیووردم و بیهوش شدم...
_دوساعت بعد_
چشمامو باز کردم و دیدم که......
روی تختم آروم بلند شدم سرم تیر میکشید آروم رفتم پایین همه چی رو جمع و جور کرده بودن انگار نه انگار کسی مرده ترس همه جای وجودمو برداشته بود و اون پسر هعی جلوی ذهنم میمود
که همینجور که فکر میکرد صدای از پشتم اومد
_ا/ت عزیزم بیدار شدی ؟
این خواب بود یا چیز دیگه ای بود اما ای کاش خواب بود که داد. زدم
+من عزیز تو نیستم تو همین چند ساعت پیش یه ادمو کشتی میفهمی تو یه قاتلی
من به پلیس همه چی رو میگم که تو اون سوراخ بپوسی و آب خنک بخوری فهمیدی
_ خدمتکار بیا ا/ت با خودت ببر تو آشپزخونه و غذا بده بخور ضعیف شده دوست ندارم اینطوری باشه ... خدمتکار هم قبول کرد
+یعنی چی حتی به پشمش هم نگرفت
غذامو خوردم و رفتم تو اتاق اما همین که روی تخت نشستم ..........
خماری .... با کمک فرندم نوشتم .❤️🥺✨ لاو بهش .❤️
شرط
۵۰لایک
۵۰کامنت
۱۵ فالو
بای
۴۷.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.