پارت۱۴۸
#پارت۱۴۸
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
بعد از چند دقیقه سرمش تموم شد.پرستاری اومد و سرم رو ازش جدا کرد.
کمکش کردم مانتویی رو که براش وقتی که بیهوش بود خریده بودم رو بپوشه. چون وقتی آوردمش بلوز شلوار و یه روپوش تنش بود. روپوش آزمایشگاه که پاره هم شده بود. تشکر کرد و شال رو سرش کرد.
تمام مدت چشمم روی شکم برآمدش بود. بچش. همزاد من باردار بود. چیزی که توی ذهنم بود،هم خوشحالم می کردم،هم یه جورایی باعث میشد حسرت بخورم. حسرت کسی رو که همزادم داشت و من نداشتم.
سوار ماشین شدیم و استارت رو که زدم یه ماشین نور بالا زد و توجهم جلب شد.
از آینه بغل نگاه کردم و دیدم ماشین کیانه.نگاهی به آیدا که سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشمامش رو بسته بود انداختم.
یواش گفتم.
_الان میام
چیزی نگفت و منم پیاده شدم. همزمان با من کیان هم پیاده شد. اصلا چرا اومده بود؟انقدر واسش مهم بود؟بهش می گفتم؟یه حسی بهم می گفت بهش اعتماد کنم.نمیدونم شاید به خاطر حس حسادتی بود که نسبت به همزام داشتم!
_کیان. من...
_اینجا چیکار میکنی؟
اخم داشت. عصبانی بود.
_چرا عصبانی ای؟
_میگم اینجا چیکار میکنی آیدا؟
صداش داشت بالا می رفت.نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
_چیزیت شده؟
نگرانم بود؟
_نه من خوبم...یه چیزی هست که فکر میکنم باید بهت بگم.
ازینکه چیزیم نبود خیالش راحت شده بود. به ماشینش تکیه زد و گفت:
_چیو؟
_ببین شاید واست غیر معقول به نظر بیاد ولی حقیقت داره.
منتظر نگاهم کرد.
_توی اون ماشین...همزاد من نشسته.
چشماش گرد شد.
_همزاد منظورت چیه؟
_اون از یه سیاره ی دیگس.
چرا داشتم اینارو بهش می گفتم؟اصلا چرا شوکه نشد؟
چیزی نمیگفت. خونسرد بود.
_نمیخوای چیزی بگی؟
_میدونستم.
چشمامو ریز کردم و پرسیدم.
_چیو می دونستی؟
_من همه چیزو درباره ی تو می دونم آیدا.همه چیزو.
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
بعد از چند دقیقه سرمش تموم شد.پرستاری اومد و سرم رو ازش جدا کرد.
کمکش کردم مانتویی رو که براش وقتی که بیهوش بود خریده بودم رو بپوشه. چون وقتی آوردمش بلوز شلوار و یه روپوش تنش بود. روپوش آزمایشگاه که پاره هم شده بود. تشکر کرد و شال رو سرش کرد.
تمام مدت چشمم روی شکم برآمدش بود. بچش. همزاد من باردار بود. چیزی که توی ذهنم بود،هم خوشحالم می کردم،هم یه جورایی باعث میشد حسرت بخورم. حسرت کسی رو که همزادم داشت و من نداشتم.
سوار ماشین شدیم و استارت رو که زدم یه ماشین نور بالا زد و توجهم جلب شد.
از آینه بغل نگاه کردم و دیدم ماشین کیانه.نگاهی به آیدا که سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشمامش رو بسته بود انداختم.
یواش گفتم.
_الان میام
چیزی نگفت و منم پیاده شدم. همزمان با من کیان هم پیاده شد. اصلا چرا اومده بود؟انقدر واسش مهم بود؟بهش می گفتم؟یه حسی بهم می گفت بهش اعتماد کنم.نمیدونم شاید به خاطر حس حسادتی بود که نسبت به همزام داشتم!
_کیان. من...
_اینجا چیکار میکنی؟
اخم داشت. عصبانی بود.
_چرا عصبانی ای؟
_میگم اینجا چیکار میکنی آیدا؟
صداش داشت بالا می رفت.نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
_چیزیت شده؟
نگرانم بود؟
_نه من خوبم...یه چیزی هست که فکر میکنم باید بهت بگم.
ازینکه چیزیم نبود خیالش راحت شده بود. به ماشینش تکیه زد و گفت:
_چیو؟
_ببین شاید واست غیر معقول به نظر بیاد ولی حقیقت داره.
منتظر نگاهم کرد.
_توی اون ماشین...همزاد من نشسته.
چشماش گرد شد.
_همزاد منظورت چیه؟
_اون از یه سیاره ی دیگس.
چرا داشتم اینارو بهش می گفتم؟اصلا چرا شوکه نشد؟
چیزی نمیگفت. خونسرد بود.
_نمیخوای چیزی بگی؟
_میدونستم.
چشمامو ریز کردم و پرسیدم.
_چیو می دونستی؟
_من همه چیزو درباره ی تو می دونم آیدا.همه چیزو.
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
۵۸۴
۱۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.