پارت۱۴۷
#پارت۱۴۷
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
نزدیک در اتاق ایستادم و سه تقه آروم به در زدم و بازش کردم.یاد دیدار اولم با آیدای سیلورنایی افتادم. حتما اونم با دیدن من همین حسیو داشت که من الان داشتم.نزدیک تختش شدم.آرنجشو روی چشماش گذاشته بود. یکی از لپاش کمی قرمز شده بود که فکر کنم به خاطر ضربه ای بود که بهش وارد شده.چقدر شبیه من بود!متوجه حضور من نشده ولی سنگینی نگاهمو فهمید و دستاشو برداشت. با دیدن من اخمی کرد و با صدای پر خراشش گفت:
_تو؟
چون می دونستم قضیه از چه قراره تقریبا قیافم خونسرد بود.سعی کردم لبخند بزنم.روی صندلی روبروش نشستم و گفتم:
_خوبی؟
اخماش بیشتر توی هم فرو رفت و لحظه ای سعی کرد بلند شه که اخ بلندی گفت و دوباره افتاد روی تختش.با اونیکی دستش مچشو مالش داد.
_بلند نشو
عصبی گفت:
_دستم...همه جام درد می کنه.
محوش شده بودم و نگاهم رفت سمت شکم برآمدش...بعد از چند لحظه گفت:
_اینجا تیناریه.درسته؟
با گیجی پرسیدم
_تیناری؟تیناری دیگه کجاست؟اینجا زمینه...
مثل من گیج شد
_زمین؟ولی...
یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد. ترسید.
_ینی چی؟من الان باید توی تیناری باشم.زمین دیگه کجاست.
قفسه ی سینش بالا و پایین می رفت.
_نترس آیدا.الان سرمت تموم میشه میریم باهم حرف می زنیم. جای نگرانی ...
ادامه ی حرفم با صدای تلفنم قطع شد.کیان!!!
_بله؟
_آیدا؟مامانت زنگ زد...
ای وای...مامانم...صاف نشستم.دستمو به پیشونیم کوبیدم و چشمامو بستم. با لحن شرمنده ای گفتم:
_شما چی گفتی؟
_من که نفهمیدم قضیه از چه قراره.
وای حتما فهمیده.نگران شده...کیان ادامه داد
_ولی خب یه جوری گفتم که انگار پیش منی.حالا کجایی؟
نفسمو صدادار از روی ارامش بیرون فرستادم و روی صندلی ولو شدم.
_بیمارستانم.
نگاهمو دوختم به آیدایی که با تعجب بهم نگاه می کرد.
_بیمارستان برای چی؟کودوم بیمارستان؟
لحنش نگران بود.چه جوابی میدادم بهش؟
_بیمارستان(...).داستانش طولانیه...ببخشید من باید برم. خدافظ.
_الو آیدا...
توجهی نکردم و تماس رو قطع کردم. حالا با این همزاد باردار چیکار کنم؟
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
نزدیک در اتاق ایستادم و سه تقه آروم به در زدم و بازش کردم.یاد دیدار اولم با آیدای سیلورنایی افتادم. حتما اونم با دیدن من همین حسیو داشت که من الان داشتم.نزدیک تختش شدم.آرنجشو روی چشماش گذاشته بود. یکی از لپاش کمی قرمز شده بود که فکر کنم به خاطر ضربه ای بود که بهش وارد شده.چقدر شبیه من بود!متوجه حضور من نشده ولی سنگینی نگاهمو فهمید و دستاشو برداشت. با دیدن من اخمی کرد و با صدای پر خراشش گفت:
_تو؟
چون می دونستم قضیه از چه قراره تقریبا قیافم خونسرد بود.سعی کردم لبخند بزنم.روی صندلی روبروش نشستم و گفتم:
_خوبی؟
اخماش بیشتر توی هم فرو رفت و لحظه ای سعی کرد بلند شه که اخ بلندی گفت و دوباره افتاد روی تختش.با اونیکی دستش مچشو مالش داد.
_بلند نشو
عصبی گفت:
_دستم...همه جام درد می کنه.
محوش شده بودم و نگاهم رفت سمت شکم برآمدش...بعد از چند لحظه گفت:
_اینجا تیناریه.درسته؟
با گیجی پرسیدم
_تیناری؟تیناری دیگه کجاست؟اینجا زمینه...
مثل من گیج شد
_زمین؟ولی...
یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد. ترسید.
_ینی چی؟من الان باید توی تیناری باشم.زمین دیگه کجاست.
قفسه ی سینش بالا و پایین می رفت.
_نترس آیدا.الان سرمت تموم میشه میریم باهم حرف می زنیم. جای نگرانی ...
ادامه ی حرفم با صدای تلفنم قطع شد.کیان!!!
_بله؟
_آیدا؟مامانت زنگ زد...
ای وای...مامانم...صاف نشستم.دستمو به پیشونیم کوبیدم و چشمامو بستم. با لحن شرمنده ای گفتم:
_شما چی گفتی؟
_من که نفهمیدم قضیه از چه قراره.
وای حتما فهمیده.نگران شده...کیان ادامه داد
_ولی خب یه جوری گفتم که انگار پیش منی.حالا کجایی؟
نفسمو صدادار از روی ارامش بیرون فرستادم و روی صندلی ولو شدم.
_بیمارستانم.
نگاهمو دوختم به آیدایی که با تعجب بهم نگاه می کرد.
_بیمارستان برای چی؟کودوم بیمارستان؟
لحنش نگران بود.چه جوابی میدادم بهش؟
_بیمارستان(...).داستانش طولانیه...ببخشید من باید برم. خدافظ.
_الو آیدا...
توجهی نکردم و تماس رو قطع کردم. حالا با این همزاد باردار چیکار کنم؟
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
۵۲۰
۱۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.