جاذبه ی چشمات

جاذبه ی چشمات 💞
پارت ۱۶۳ 💜
اومد نشست کنارم
نگا به صورتش کردم که معلوم بود ناراحته
پریا :تموم نشد ؟
-چی
پریا :نگاه کردن
دستتو بده ببینم
پانسمان دست راستمو داشت باز میکرد که نتونستم جلو خودمو بگیرم و
-چرا ناراحتی چی شده ؟
پریا با یه لحن و خنده ی سردی :چی میگی فک کنم واقعا رد دادی من که خوبم
-اره منم گوشام درازه
پریا :اونکه اره
-بگو چی شده ؟البته اگه داشت غریبه نیس
پریا :عه پرهام غریبه چیه هیچی نیس فقط ........
-فقط چی ؟
که یه قطره اشک افتاد رو دستم داشت دست چپو پانسمان میکرد میکرد که گفت :هیچی بزار اینم ببندم که بری بخوابی
که یه قطره اشک دیگه و صداش عوض شد !!!
دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو دادم بالا که چشماش اشکی و قرمز شده
که یهو گفتم :واسه هیچی اشک میریزی ؟
که پریا گفت :خوشبحال بیتا واسه یلحظه حسودیم شد بهتون چقدر خوبین و چقدر دوسش داری و اونم تو رو خیلی دوس داره دقیقا عشق دو طرفه کاش منم داستانم اینطور بود
-ولی پارسا
که یهو با جیغ پر از ناراحتی گفت :مرده مرد پارسا برا من مرد از اون موقعه ای که منو به یه هرز به ی خنده ترجیح دا مرد
که بغلش کردم و شروع کرد گریه کردن
-آروم باش ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
پاک کن آبجی پاک کن اون اشکاتو چشای قشنگ خراب میشه
نابود میکنم کسی که اشک ترو دربیاره
پریا :فدات بشم که همیشه پشتمی
-اینارو میگی که بیخیال تلافی شم
که پریا خنده ی خسته ای کرد :برو بخواب ۶ صبحه ۹ بیدارت میکنم بری برام یچی بخری
-چشم هرچی یکی بدونه خل دیوونم بگه
پریا :برو برو تا خودم نفرستادمت بری
داشتیم میخندیدیم که یهو پیام اومد
پیام :اووووو خواهر برادری بی من کیفتون بدجور کوکه
پریا :نوچ نوچ حسود زشته
پیام :نه به اندازه ی تو
که پریا با جیغ رو به من :عه داداش من حسودم 😕
بغلش کردم و موهاشو بوس کردم و گفتم :نوچ تو حسود نیستی قشنگم عزیز دل منی
که پریا برا پیام زبون درآورد و:تحویل بگیر آقا پیام
پیام :فعلا هیچی نمیخوام تحویل بگیرم میخوام بخوابم
پریا:صبح بخیر خوابالو
پیام :صبح بخیر
پیام و بیتا رفتن تو اتاقشون که بخوابن و منم رفتم سمت اتاقم
درو باز کردم و رفتم تو اتاق نگا به سرم بیتا کردم که تازه تموم شد که آروم از دستش کشیدم تا دردش نگیره
و برداشتم و انداختم سطل آشغال و رفتم سمت کمدم چون شلوارو پیرهنم خونی شده بود عوض کردم و یه ست مشکی تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم و رفتم کنار بیتا دراز کشیدم که یهو بیتا یه غلت زد و دستش خورد به پیشونیم
دستشو گرفتم و بوس کردم و داشتم صورت ناز و معصوم و بامزشو که خیلی دوست داشتم نگاه میکردم که تو خواب خندید که دلم رفت واسش که یهو بغلش کردم به خودم فشردمش
تو همین حس و حال بودم که خوابم برد
چطوره ؟همه مگی کامنت 💜
دیدگاه ها (۱۲)

جاذبه ی چشمات ❤ پارت ۱۶۴ 💞 با صدای گوشیم چشامو باز کردم که ب...

جاذبه ی چشمات 😈 😇 پارت ۱۶۲ 💞 که رها گفت :بیتا از کوچیکی نرس ...

جاذبه ی چشمات 😇 😈 پارت ۱۶۱ 💞 از زبون بیتا ......و با کلی خور...

۰مامان!!.حسودااا‌ نوچ نوچ نوچ+ولشون کن تو غذاتو بخور+ بله۰ام...

رمان بغلی من پارت ۶۶دیانا: از خواب بیدار شدم بدنم کوفته بود ...

Blackpinkfictions ۲۴ پارت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط