رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۹
دستهامو روي بدنش گذاشتم و حسابی زور زدم تا
بلند بشم.
-ولم کنید، چقدرم زور دارید!
با حرص کشیده گفتم: استاد؟
فشار دستش کمی کمتر شد.
یه دفعه پشت سرمو گرفت و به سمت لبم هجوم
آورد که سریع سرمو چرخوندم اما لبش روي گونم
نشست که نفسم حبس شد.
با کمی مکث لبشو برداشت که بدون اینکه بهش
نگاه کنم گفتم: ولم کنید اینکارا گناهه.
نزدیک گوشم آروم لب زد: واسه من حلالی حاج
خانم.
حرص وجودمو پر کرد.
تا خواستم حرفی بزنم زبونشو روي گونم کشید که
صورتم جمع شد.
از سستی دستهاش استفاده کردم و یه ضرب بلند
شدم که پوفی کشیدم و بیحال گفت: تازه داشتم
حال میومدم.
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: بکپید تا
یه چیزي واستون بیارم کوفت کنید.
بیحال خندید و چشم بسته سرشو به مبل تکیه
داد و پاهاشو روي میز گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
منو بگو واسه توي بیشعور دارم دل میسوزونم!
حقته که بذارمت برم همینجوري تلف بشی.
در یخچالو باز کردم و با کمی جستجو شربت تببر
رو پیدا کردم.
یه لیوان پر از آب کردم و قاشق و شربت به دست
خواستم از آشپزخونه بیرون بیام اما با چیزي که یه
دفعهاي به ذهنم رسید باعث شد سرجام میخکوب
بشم و با تعجب بهش زل بزنم.
یادم اومد کجا دیدمش!
خدایا این که همون پسرهست! چرا همون روز اول
نشناختمش؟!
#سه_سال_پیش
با خستگی روي نیمکت نشستم و محدثه هم همینطور که غر میزد نشست.
-اه چقدر بد مزهست، حیف پول.
منو عطیه با حرص به هم نگاه کردیم.
این دفعه دستمو بردم عقب و محکم کوبوندم تو اون
مغز پوکش که با تعجب دستشو روش گذاشت.
-چرا میزنی؟!
با حرص گفتم: خب نمیخریدي مگه مجبور بودي؟!
بعد اداشو درآوردم: آیس پک خوش مزهست شما
ذرت مکزیکیتونو بخورید.
چشم غرهاي بهم رفت.
-این بد مزهست وگرنه یه جاي دیگه که خوردم
عالی بود.
پوفی کشیدم و استغفراللهاي زیر لب گفتم.
عطیه چادرشو روي سرش کشید تا شالشو مرتب
کنه.
با شالم خودمو باد زدم.
-کدوم دیوونهاي ساعت دوازدهی ظهر میره بگرده
آخه؟
به عطیه نگاه کردم.
-بابات کی میاد دنبالمون؟
چادرشو درست کرد.
-نیم ساعت دیگه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با صداي محدثه بهش نگاه کردیم.
-وایی پسره فکر کنم داغون شد.
به جایی اشاره کرد.
-نگاه کنید.
رد اشارشو گرفتم که دیدم یه چرخ جلوي یه
ماشین افتاده و یه مرد داره به یه پسر تقریبا دوازده
ساله کمک میکنه تا راه بره.
محدثه بلند گفت: خسارت بگیر پسرجون.
آرنجمو به پهلوش کوبیدم.
-چی داري میگی دیوونه؟!
-خب باید دیه بگیره دیگه... بهشون رحم نکن بچه.
به عطیه نگاه کردم.
-یعنی این خود شیطانه!
آروم خندید.
بهش نگاه کردم اما نگاهم به یه تاکسی خورد که یههین
چه چمدون خوش رنگی!
پسر جوون چمدون به دست در صندوق عقب رو
بست.
عطیه: مطهره ببین، بازوي ورزیده داره.
#پارت_۷۹
دستهامو روي بدنش گذاشتم و حسابی زور زدم تا
بلند بشم.
-ولم کنید، چقدرم زور دارید!
با حرص کشیده گفتم: استاد؟
فشار دستش کمی کمتر شد.
یه دفعه پشت سرمو گرفت و به سمت لبم هجوم
آورد که سریع سرمو چرخوندم اما لبش روي گونم
نشست که نفسم حبس شد.
با کمی مکث لبشو برداشت که بدون اینکه بهش
نگاه کنم گفتم: ولم کنید اینکارا گناهه.
نزدیک گوشم آروم لب زد: واسه من حلالی حاج
خانم.
حرص وجودمو پر کرد.
تا خواستم حرفی بزنم زبونشو روي گونم کشید که
صورتم جمع شد.
از سستی دستهاش استفاده کردم و یه ضرب بلند
شدم که پوفی کشیدم و بیحال گفت: تازه داشتم
حال میومدم.
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: بکپید تا
یه چیزي واستون بیارم کوفت کنید.
بیحال خندید و چشم بسته سرشو به مبل تکیه
داد و پاهاشو روي میز گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
منو بگو واسه توي بیشعور دارم دل میسوزونم!
حقته که بذارمت برم همینجوري تلف بشی.
در یخچالو باز کردم و با کمی جستجو شربت تببر
رو پیدا کردم.
یه لیوان پر از آب کردم و قاشق و شربت به دست
خواستم از آشپزخونه بیرون بیام اما با چیزي که یه
دفعهاي به ذهنم رسید باعث شد سرجام میخکوب
بشم و با تعجب بهش زل بزنم.
یادم اومد کجا دیدمش!
خدایا این که همون پسرهست! چرا همون روز اول
نشناختمش؟!
#سه_سال_پیش
با خستگی روي نیمکت نشستم و محدثه هم همینطور که غر میزد نشست.
-اه چقدر بد مزهست، حیف پول.
منو عطیه با حرص به هم نگاه کردیم.
این دفعه دستمو بردم عقب و محکم کوبوندم تو اون
مغز پوکش که با تعجب دستشو روش گذاشت.
-چرا میزنی؟!
با حرص گفتم: خب نمیخریدي مگه مجبور بودي؟!
بعد اداشو درآوردم: آیس پک خوش مزهست شما
ذرت مکزیکیتونو بخورید.
چشم غرهاي بهم رفت.
-این بد مزهست وگرنه یه جاي دیگه که خوردم
عالی بود.
پوفی کشیدم و استغفراللهاي زیر لب گفتم.
عطیه چادرشو روي سرش کشید تا شالشو مرتب
کنه.
با شالم خودمو باد زدم.
-کدوم دیوونهاي ساعت دوازدهی ظهر میره بگرده
آخه؟
به عطیه نگاه کردم.
-بابات کی میاد دنبالمون؟
چادرشو درست کرد.
-نیم ساعت دیگه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با صداي محدثه بهش نگاه کردیم.
-وایی پسره فکر کنم داغون شد.
به جایی اشاره کرد.
-نگاه کنید.
رد اشارشو گرفتم که دیدم یه چرخ جلوي یه
ماشین افتاده و یه مرد داره به یه پسر تقریبا دوازده
ساله کمک میکنه تا راه بره.
محدثه بلند گفت: خسارت بگیر پسرجون.
آرنجمو به پهلوش کوبیدم.
-چی داري میگی دیوونه؟!
-خب باید دیه بگیره دیگه... بهشون رحم نکن بچه.
به عطیه نگاه کردم.
-یعنی این خود شیطانه!
آروم خندید.
بهش نگاه کردم اما نگاهم به یه تاکسی خورد که یههین
چه چمدون خوش رنگی!
پسر جوون چمدون به دست در صندوق عقب رو
بست.
عطیه: مطهره ببین، بازوي ورزیده داره.
۲۰۶
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.