رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۰
با حرص گفتم: چرا به من میگی؟
-خودت گفتی که هر کی میاد خواستگاریت باید بازوي ورزیده و کلا بدنسازي کار کرده باشه تا قبول کنی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
-خب دوست دارم
دوتاشون خندیدند.
به پسره نگاه کردم.
یه جریقهی مشکی و لباس سفید زیرش پوشیده
بود.
درکل استایلش با اون هیکلش عالی بود.
محدثه: چه بنفش خوش رنگی.
-بنفش نیست بادمجونیه.
-نخیرم بنفشه.
عطیه: بادمجونیه خره.
با حرص گفت: همین که من میگم.
متفکر دستی به صورتم کشیدم.
-حالا با این چمدونش کجا داره میره؟
محدثه: فکر کنم جنس آورده.
پوکر فیس بهش نگاه کردیم.
-فقط با یه چمدون؟! تازشم من فکر کنم پسره
تهرونیه.
عطیه با خنده گفت: تو دقیقا از کجا فهمیدي؟
-میدونی، من کلا پسراي تهرونیو از چهار فرسخ دورترم میشناسم، بخاطر تیپشون... اینورا هتل
هست؟
عطیه: شاید، من تا حالا ندیدم.
اونقدر به پسره نگاه کردیم تا اینکه از زاویهی
دویدمون خارج شد.
از جام بلند شد.
-راستی، مگه نمیخواستین بریم از اون ست
دستبند و گردنبند رو ببینیم؟
عطیه تند گفت: آره آره، زود بریم که الان بابام می
رسه.
وقتی محدثه بلند شد به سمت مغازهها قدم
برداشتیم.
وارد یکیش شدیم و نگاهمونو اطراف چرخوندیم.
والا منکه فعلا پولی تو کیفم نیست وگرنه بیشتر این
گردنبندا رو بار میکردم میبردم.
گوشیمو توي دستم چرخوندم.
با دیدن یه ست خوشگل تو مغازهی رو به رویی در
مغازه رو باز کردم و همونطور که گوشیمو توي دستم میچرخوندم بیرون اومدم که نمیدونم یه
دفعه چی شد به یکی برخورد کردم و گوشیم از
دستم در رفت که هینی کشیدم و نزدیک بود زمین
بخورم ولی یکی بازو و کمرمو گرفت اما پام بدجور به
پلهی مغازه کشیده شد که صورتم جمع شد.
ترسیده به تیلههاي مشکیش خیره شدم.
-خوبید؟
با یه پلک زدن به خودم اومدم.
-آره فکر کنم.
با یادآوري گوشیم به زمین نگاه کردم که دیدم با
پاش گرفتتش که نفس آسودهاي کشیدم.
آروم وایسوندم و گوشیمو از روي پاش برداشت.
به سمتم گرفت.
این همون چمدون بادمجونیست که!
ازش گرفتم.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان فحش بارم میکنه
با آرامش گفت: معذرت میخوام حواسم به گوشیم
بود.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
-نه من باید معذرت بخوام، حواسم به مغازهی رو به
روم بود.
واسه فاصلهی کممون با سوزش کنار پام یه قدم به
عقب رفتم که نگاهی به پام انداخت.
-پاتون آسیب دیده؟
ادامه دارد...
#پارت_۸۰
با حرص گفتم: چرا به من میگی؟
-خودت گفتی که هر کی میاد خواستگاریت باید بازوي ورزیده و کلا بدنسازي کار کرده باشه تا قبول کنی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
-خب دوست دارم
دوتاشون خندیدند.
به پسره نگاه کردم.
یه جریقهی مشکی و لباس سفید زیرش پوشیده
بود.
درکل استایلش با اون هیکلش عالی بود.
محدثه: چه بنفش خوش رنگی.
-بنفش نیست بادمجونیه.
-نخیرم بنفشه.
عطیه: بادمجونیه خره.
با حرص گفت: همین که من میگم.
متفکر دستی به صورتم کشیدم.
-حالا با این چمدونش کجا داره میره؟
محدثه: فکر کنم جنس آورده.
پوکر فیس بهش نگاه کردیم.
-فقط با یه چمدون؟! تازشم من فکر کنم پسره
تهرونیه.
عطیه با خنده گفت: تو دقیقا از کجا فهمیدي؟
-میدونی، من کلا پسراي تهرونیو از چهار فرسخ دورترم میشناسم، بخاطر تیپشون... اینورا هتل
هست؟
عطیه: شاید، من تا حالا ندیدم.
اونقدر به پسره نگاه کردیم تا اینکه از زاویهی
دویدمون خارج شد.
از جام بلند شد.
-راستی، مگه نمیخواستین بریم از اون ست
دستبند و گردنبند رو ببینیم؟
عطیه تند گفت: آره آره، زود بریم که الان بابام می
رسه.
وقتی محدثه بلند شد به سمت مغازهها قدم
برداشتیم.
وارد یکیش شدیم و نگاهمونو اطراف چرخوندیم.
والا منکه فعلا پولی تو کیفم نیست وگرنه بیشتر این
گردنبندا رو بار میکردم میبردم.
گوشیمو توي دستم چرخوندم.
با دیدن یه ست خوشگل تو مغازهی رو به رویی در
مغازه رو باز کردم و همونطور که گوشیمو توي دستم میچرخوندم بیرون اومدم که نمیدونم یه
دفعه چی شد به یکی برخورد کردم و گوشیم از
دستم در رفت که هینی کشیدم و نزدیک بود زمین
بخورم ولی یکی بازو و کمرمو گرفت اما پام بدجور به
پلهی مغازه کشیده شد که صورتم جمع شد.
ترسیده به تیلههاي مشکیش خیره شدم.
-خوبید؟
با یه پلک زدن به خودم اومدم.
-آره فکر کنم.
با یادآوري گوشیم به زمین نگاه کردم که دیدم با
پاش گرفتتش که نفس آسودهاي کشیدم.
آروم وایسوندم و گوشیمو از روي پاش برداشت.
به سمتم گرفت.
این همون چمدون بادمجونیست که!
ازش گرفتم.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان فحش بارم میکنه
با آرامش گفت: معذرت میخوام حواسم به گوشیم
بود.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
-نه من باید معذرت بخوام، حواسم به مغازهی رو به
روم بود.
واسه فاصلهی کممون با سوزش کنار پام یه قدم به
عقب رفتم که نگاهی به پام انداخت.
-پاتون آسیب دیده؟
ادامه دارد...
- ۲.۶k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط