رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۱
-چیزه نه یعنی آره یه خراشه.
نگران گفت: میتونید راه برید؟
چقدر چهرهش مهربونه.
لبخند کم رنگی زدم.
-آره ممنون، دوستام هستند.
به مغازه نگاه کردم که دیدم دارند بدون هیچ حرفی
انگار که یه فیلم میبینند بهمون نگاه میکنند.
بهشون نگاه کرد.
-آهان، باشه.
بهم نگاه کرد.
-'بازم معذرت میخوام.
-نه من باید معذرت بخوام، اگه طبق قوانین رانندگی باشه تصادفمون من مقصرم.
کوتاه خندید.
-اشکالی نداره، خداحافظ.
نه نرو چیزه... خاك تو سرت مطهره!
به اجبار گفتم: خداحافظ.
از کنارم گذشت که از بوي عطرش چشمهامو بستم
و عمیق نفس کشیدم.
چه بوي خوبی داره.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و به عقب
چرخیدم.
به گوشیش نگاهی انداخت و تو یه کوچهی دیگه
پیچید.
چمدونشو کجا برده؟
با هر نفس کشیدنی بوي عطرشو توي بینیم حس
میکردم.
چقدر چهرهش جذاب بود.
#حال
آروم خندیدم.
باورم نمیشه خدا! سرنوشت، گذر زمان واقعا چیزاي
ترسناکیند.
یادمه اسمشو گذاشته بودیم
"چمدون بنفش!"
سوژهاي شده بود دستشون و هربار که حالم بد می
شد و تو فاز غم میرفتم یادم میاوردند و کلی می
خندوندنم.
با لبخند بهش نگاه کردم.
چرا از اول تو رو یادم نیومد؟
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
عطرشو بو کشیدم.
آره همین عطر چند سال پیششه.
کاش میتونستم بغلت کنم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نفس عمیقی کشیدم.
-الو؟
یه چشمشو باز کرد.
-احیانا اسم ندارم؟
-شما که میگید بهتون استاد نگم منم نمیگم.
در شربتو باز کردم.
-بیاین بخورید.
کمی خودشو بالا کشید و دو دستشو توي صورتش
کشید.
به طرفش گرفتم که فقط لیوانو از دستم گرفت.
-خودت بده حوصله ندارم دستمو تکون بدم.
از دست این!
شربتو توي قاشق ریختم و جلوي دهنش گرفتم.
همونطور که بهم خیره بود قاشقو توي دهنش برد
که از مزهش صورتش جمع شد که خندیدم.
سریع تموم آبو خورد.
-اه اه، حاضرم هزار جور قرص بخورم ولی شربت نه.
خندیدم و در شربتو بستم.
-یه کم استراحت کنید برم براتون سوپ بپزم.
سرشو به مبل تکیه داد و با لبخند گفت: واقعا برام
میپزي؟
از چهره و لحنش خندم گرفت.
-آره.
لیوانو ازش گرفتم.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی نگاههاي
خیرهشو حس میکردم.
لیوان و قاشقو شستم و شربتو سرجاش گذاشتم.
از توي یخچال و کابینت چیزهاي مورد نظر رو بیرون
آوردم و کم کم مشغول آشپزي شدم.
بهش نگاه کردم.
یه دستش روي پیشونیش بود و چشمهاشو بسته
بود.
حالا که فهمیدم کجا دیدمش یه چیزي توي وجودم
شدیدتر شده.
کارم که تموم شد روي اپن منتظر کاملا پختنش
نشستم و گوشیمو روشن کردم.
ساعت سه و نیم بود.
چقدر گرسنمه خدا.
از اپن پایین پریدم و وارد هال شدم.
به پلههاي چوبی نگاه کردم.
با کمی مکث آروم ازشون بالا اومدم که وارد یه راهو شدم با دوتا در.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۴)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۲در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه.ه...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۳-بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۸۰با حرص گفتم: چرا به من میگی؟-خودت ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۷۹دستهامو روي بدنش گذاشتم و حسابی زو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط