دانشجوی رشته ی پزشکیم...
دانشجوی رشته ی پزشکیم...
نه از بچه های مایه دارِ تهرانم
نه از اونایی که به نونِ شبشون محتاجن...
ما از متوسطای جامعه ایم...
پدرم کارمنده ساده ی دولت و مادرم خانه دار!
یادمه ترم اول که وارد دانشگاه شدم بچه های خانواده های فاخر واسه قبولی تو رشته ی پزشکی با ماشینای صدمیلیونی
راهی دانشگاه می شدن...وقتی اونارو دیدم تمام ذوقم واسه کفش کالج صدهزارتومنی خودم که از قضا کادوی قبولی دانشگاهم بود فروکش کرد!
سال سوم عاشق شدم...
عاشق یه دختر شرو شیطون اما...
از خانواده ای مرفه!
دخترِبانمک و خاکی...بادیدنش تموم خستگیام دَر می رفت...هر دومون مشتاق بودیم واسه دیدنِ هم...یه روز بهم گفت:احسان اون ساعت رو ببین تو دستِ فلانی(یکی از هم دانشگاهیا)،شرط می بندم از یه بِرَندِ معروفه،توام بخر...خیلی شیکه!منم یه لبخند زدم و با خودم گفتم باید گرون باشه!!
روزهابه سرعت میگذشت...تا گفت که خواستگار داره و باید دست بجونبونم
منم باهر سختی بود پدرمو راضی کردم که پدرِمن الان دیگه فاصله ی طبقاتی مهم نیست...عشق مهمه!
ما رفتیم اما پدرو مادرِ عشقِ زندگیم به دلیل همین فاصله ی طبقاتی بهم گفتن که باید فراموشش کنم!
بعد اون شب کذایی باهام سرد شد... اونم انگار دلش دیگه باهام نبود...شدم یه آس و پاس...امتحانارو به زور دوستام فقط پاس می کردم...
خیلی طول کشید تا خودمو پیدا کنم...خیلی...
سه چهار سال بعداز جلوی ساعت فروشی رد می شدم...یه ساعت از پشتِ ویترین مغازه بهم دهن کجی می کرد!شناختمش...همون بِرَندٍ معروف!!خریدمش...سه میلیون تومن!خریدمش اما هنوزم داره تو جعبش خاک میخوره...
الان ترمِ آخر پزشکی عمومیم...هنوزم نتونستم یه ماشین صد میلیونی بخرم!!!یه پرشیای سفید دارم...با یه خونه ی شصت هفتادمتری و یه حساب بانکی با یه مبلغ نسبتا قابل توجه،
عاشقِ روپوش سفید پزشکیم و بیمارایی که واسه مداواشدنشون از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم...
بعد از گذشت این همه سال من هنوزم دوسش دارم...تو یه بیمارستان کار می کنیم...هنوزم وقتی منو میبینه چشماش برق می زنه ولی ما فقط یه همکاریم...
من اما تازه به حرفِ پدرم رسیدم:
مرفهین واقعا بی دردن!ما اصلا به درد هم
نمی خوردیم!
#لیلا.م
نه از بچه های مایه دارِ تهرانم
نه از اونایی که به نونِ شبشون محتاجن...
ما از متوسطای جامعه ایم...
پدرم کارمنده ساده ی دولت و مادرم خانه دار!
یادمه ترم اول که وارد دانشگاه شدم بچه های خانواده های فاخر واسه قبولی تو رشته ی پزشکی با ماشینای صدمیلیونی
راهی دانشگاه می شدن...وقتی اونارو دیدم تمام ذوقم واسه کفش کالج صدهزارتومنی خودم که از قضا کادوی قبولی دانشگاهم بود فروکش کرد!
سال سوم عاشق شدم...
عاشق یه دختر شرو شیطون اما...
از خانواده ای مرفه!
دخترِبانمک و خاکی...بادیدنش تموم خستگیام دَر می رفت...هر دومون مشتاق بودیم واسه دیدنِ هم...یه روز بهم گفت:احسان اون ساعت رو ببین تو دستِ فلانی(یکی از هم دانشگاهیا)،شرط می بندم از یه بِرَندِ معروفه،توام بخر...خیلی شیکه!منم یه لبخند زدم و با خودم گفتم باید گرون باشه!!
روزهابه سرعت میگذشت...تا گفت که خواستگار داره و باید دست بجونبونم
منم باهر سختی بود پدرمو راضی کردم که پدرِمن الان دیگه فاصله ی طبقاتی مهم نیست...عشق مهمه!
ما رفتیم اما پدرو مادرِ عشقِ زندگیم به دلیل همین فاصله ی طبقاتی بهم گفتن که باید فراموشش کنم!
بعد اون شب کذایی باهام سرد شد... اونم انگار دلش دیگه باهام نبود...شدم یه آس و پاس...امتحانارو به زور دوستام فقط پاس می کردم...
خیلی طول کشید تا خودمو پیدا کنم...خیلی...
سه چهار سال بعداز جلوی ساعت فروشی رد می شدم...یه ساعت از پشتِ ویترین مغازه بهم دهن کجی می کرد!شناختمش...همون بِرَندٍ معروف!!خریدمش...سه میلیون تومن!خریدمش اما هنوزم داره تو جعبش خاک میخوره...
الان ترمِ آخر پزشکی عمومیم...هنوزم نتونستم یه ماشین صد میلیونی بخرم!!!یه پرشیای سفید دارم...با یه خونه ی شصت هفتادمتری و یه حساب بانکی با یه مبلغ نسبتا قابل توجه،
عاشقِ روپوش سفید پزشکیم و بیمارایی که واسه مداواشدنشون از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم...
بعد از گذشت این همه سال من هنوزم دوسش دارم...تو یه بیمارستان کار می کنیم...هنوزم وقتی منو میبینه چشماش برق می زنه ولی ما فقط یه همکاریم...
من اما تازه به حرفِ پدرم رسیدم:
مرفهین واقعا بی دردن!ما اصلا به درد هم
نمی خوردیم!
#لیلا.م
۴.۵k
۰۵ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.