وقت رفتن شد پرستوی دلم بالش گرفت

وقت رفتن شد پرستوی دلم بالش گرفت
رعد و برقی زد نگاهت این دلم آتش گرفت
آتشی بر جان زد و شمع دلم را خوب سوخت
عاقبت زین سوختن مرغ دلم جانش گرفت
من شدم مجنون و لیلای فریبایم شدی
وقت رفتن کودک بیچاره ام پایش گرفت
من سراپای وجودم آتش عشـــــق تو شد
کودکم در سینه و آغوش تو خوابش گرفت
#محمد_عسگری 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞
دیدگاه ها (۱)

نوشته یا ننوشته ، غزل نمای توأمبمانی و بروی باز هم برای توأم...

پلک وا کن در نگاهت آسمان جامیشودبین چشمان سیاهت ماه پیدامیشو...

بوسه می خواهم. ولی باهرلبی مقدورنیستهرلبی درشان لبهای من مغ...

ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ،ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ؛ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺭﺍ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط