خاطره ای از شهید مجتبی علمدار

خاطره ای از شهید مجتبی علمدار

سید مجتبی خیلی حضرت زهرا (س)رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغشو دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده،دستش هم به پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد . آخ پهلوم...چند دقیقه بعد آروم شد گفتم چته مادر!چی شده؟
گفت مادر جان !از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا(س)بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد خیلی درد داشت مادر ...خیلی... .
دیدگاه ها (۲)

خاطره ای از شهید خرازیمدرسه سوسنگرد غوغای آتش و خون چزابه، ...

انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند..حتی از فاصله های...

به قبر خالی اشاره کرد و گفت: «خواب دیدم برگ قرآنی را در این ...

❤شهید علی چیت سازیان❤برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط