مامان که شدی با آینه ها بیگانه می شوی تا ماه ها... با موه
مامان که شدی با آینهها بیگانه میشوی تا ماهها... با موهایی ژولیده و چشمهایی خوابآلوده مدام دنبال فرصتی برای خوابیدن میگردی.
دیوانهوار دوستش داری و خستهای برای ابرازش، خستهای برای اینکه آرزوی دیگری داشتهباشی، خستهای برای حرف زدن با آدمها...
مامان که شدی در نهایت خستگیات خوشبختی، چراکه تکهای از بهشت را در آغوش داری
خوابت میگیرد اما نمیخوابی، که مدام حواست به طفل کوچکیست که نیاز دارد به حضور و گرمای آغوش تو. مدام حواست به چشمها و دستهای ظریف و دلبرانهایست که بوی بهشت میدهند.
دیوانهوار دوستش داری و خستهای برای ابرازش، خستهای برای اینکه آرزوی دیگری داشتهباشی، خستهای برای حرف زدن با آدمها...
مامان که شدی در نهایت خستگیات خوشبختی، چراکه تکهای از بهشت را در آغوش داری
خوابت میگیرد اما نمیخوابی، که مدام حواست به طفل کوچکیست که نیاز دارد به حضور و گرمای آغوش تو. مدام حواست به چشمها و دستهای ظریف و دلبرانهایست که بوی بهشت میدهند.
۷.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.