پارت هیفدهم
#پارت_هیفدهم
روژان جلوی پاساژی پیاده شد وفت:
_من باید واسه رزمهر اسباب بازی بخرم وگرنه رسما کچلم میکنه.فعلا
پسر هم براش دست تکون داد و ماشین دوباره به راه افتاد.از خودم تعجب میکنم که چطور بهمشون اعتماد کردم و هرجا میرن باهاشو میرم.ولی خب...چاره دیگه ای هم نداشتم.
بعد از چند دقیقه رانندگی در سکوت کنار خیابون پارک کرد و خودشم پیاده شد.منم به طَبَعیت از اون پیاده شدم.شونه به شونه هم راه می رفتیم تا رسیدیم به یه کافی شاپ.گوشه از گوشه ترین میزهارو انتخاب کرد و نشستیم.خیلی سوال داشتم ازش.انقدر که نمیدونستم باید کودومو اول ازش بپرسم.بعد از سفارش دادن دوتا کیک بستنی ساده دستاشو رومیز به هم گره زد و عین بازجوها گفت
_خب شروع کن
هول پرسیدم
_هوم؟چیو؟
_چمیدونم...ینی خدایی تو الان تو بدن یکی نیستی؟
عصبانی از سوالش گفتم
_نخیر اقای محترم چند بار میپرسین؟من یه آدمم.درست مثل تو...نمیدونم چرا این سوالای مسخررو میپرسی...ببینم اصن تو کی ای؟چرا هی را به را ازم سوال میکنی و فکر میکنی من بهت جواب میدم؟
از تند حرف زدن نفس نفس میزدم.با عصبانیت صندلی رو کشیدم عقب و بلند شدم که حرفش بدجوری دلگیرم کرد
_فک میکنی داری کجا می ری؟
کجا میرم؟خونمون؟خونه؟اصلا خونه ای هم وجود داشت؟اروم سر جام نشستم و سر به زیر انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم.من جایی رو نداشتم که برم
_اگه اروم باشی همه چی روشن میشه...تنها چیزی که میخام بدونم اینه که تو کی هستی؟
_من ... نمیدونم کی هستم...هیچی یادم نمیاد.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت و سفارشا رو اورده بودن.هیچکودوممون هم چیزی نخورده بودیم...
_من کیانم...کیان مفتخر...ما تورو...ینی چه جوری بگم...من فقط پیدات کردم..وضعت خیلی بد بود...تا اون روزی که اومدم ملاقاتت اصلا مشخص نبود چه شکلی هستی...چون همه هیکلت خونی بود
جوری حرف میزد انگار داره جک سالو تعریف میکنه.تمام مدتی که حرف میزد لبخند به لب داشتو گاهی بین حرفاش میخندید!
_خلاصه اینکه...چون تو دریا سقوط کردی زنده موندی وگرنه الان یه دستت تو حیاط ما بود و یه دست دیگتم تو باغچه و کلت رو درخت اویزونو پات...
_سقوط کردم؟
لبخندش کمرنگ شد
_اره دیگه...ما تو تراس بودیم که....ینی رزمهر تو تراس بود که تو یه دفه...
یهدستشو برد بالا و کف دست دیگشو باز کرد و صدای سقوط دراورد
_بوووووووووووووووم.....دووووووف....ترکیدی
خدایا این بشر چقدر الکی خوش بود.تو ذهنم سوال بود که چرا سقوط کردم؟کجا بودم که سقوط کردم؟
وقتی دید خیلی تو فکرم گفت:
_نوچ بستنیمونم که اب شد...پا شو...پاشو بریم برا امروز بسه میترسم باز غش کنی بیوفتی رو دستمون...عه پاشو دیگه
_کجا
لبخند دندون نمایی زدو با لحن تخسی گفت
_خونه
روژان جلوی پاساژی پیاده شد وفت:
_من باید واسه رزمهر اسباب بازی بخرم وگرنه رسما کچلم میکنه.فعلا
پسر هم براش دست تکون داد و ماشین دوباره به راه افتاد.از خودم تعجب میکنم که چطور بهمشون اعتماد کردم و هرجا میرن باهاشو میرم.ولی خب...چاره دیگه ای هم نداشتم.
بعد از چند دقیقه رانندگی در سکوت کنار خیابون پارک کرد و خودشم پیاده شد.منم به طَبَعیت از اون پیاده شدم.شونه به شونه هم راه می رفتیم تا رسیدیم به یه کافی شاپ.گوشه از گوشه ترین میزهارو انتخاب کرد و نشستیم.خیلی سوال داشتم ازش.انقدر که نمیدونستم باید کودومو اول ازش بپرسم.بعد از سفارش دادن دوتا کیک بستنی ساده دستاشو رومیز به هم گره زد و عین بازجوها گفت
_خب شروع کن
هول پرسیدم
_هوم؟چیو؟
_چمیدونم...ینی خدایی تو الان تو بدن یکی نیستی؟
عصبانی از سوالش گفتم
_نخیر اقای محترم چند بار میپرسین؟من یه آدمم.درست مثل تو...نمیدونم چرا این سوالای مسخررو میپرسی...ببینم اصن تو کی ای؟چرا هی را به را ازم سوال میکنی و فکر میکنی من بهت جواب میدم؟
از تند حرف زدن نفس نفس میزدم.با عصبانیت صندلی رو کشیدم عقب و بلند شدم که حرفش بدجوری دلگیرم کرد
_فک میکنی داری کجا می ری؟
کجا میرم؟خونمون؟خونه؟اصلا خونه ای هم وجود داشت؟اروم سر جام نشستم و سر به زیر انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم.من جایی رو نداشتم که برم
_اگه اروم باشی همه چی روشن میشه...تنها چیزی که میخام بدونم اینه که تو کی هستی؟
_من ... نمیدونم کی هستم...هیچی یادم نمیاد.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت و سفارشا رو اورده بودن.هیچکودوممون هم چیزی نخورده بودیم...
_من کیانم...کیان مفتخر...ما تورو...ینی چه جوری بگم...من فقط پیدات کردم..وضعت خیلی بد بود...تا اون روزی که اومدم ملاقاتت اصلا مشخص نبود چه شکلی هستی...چون همه هیکلت خونی بود
جوری حرف میزد انگار داره جک سالو تعریف میکنه.تمام مدتی که حرف میزد لبخند به لب داشتو گاهی بین حرفاش میخندید!
_خلاصه اینکه...چون تو دریا سقوط کردی زنده موندی وگرنه الان یه دستت تو حیاط ما بود و یه دست دیگتم تو باغچه و کلت رو درخت اویزونو پات...
_سقوط کردم؟
لبخندش کمرنگ شد
_اره دیگه...ما تو تراس بودیم که....ینی رزمهر تو تراس بود که تو یه دفه...
یهدستشو برد بالا و کف دست دیگشو باز کرد و صدای سقوط دراورد
_بوووووووووووووووم.....دووووووف....ترکیدی
خدایا این بشر چقدر الکی خوش بود.تو ذهنم سوال بود که چرا سقوط کردم؟کجا بودم که سقوط کردم؟
وقتی دید خیلی تو فکرم گفت:
_نوچ بستنیمونم که اب شد...پا شو...پاشو بریم برا امروز بسه میترسم باز غش کنی بیوفتی رو دستمون...عه پاشو دیگه
_کجا
لبخند دندون نمایی زدو با لحن تخسی گفت
_خونه
۵.۰k
۰۲ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.