پارت پایانی فصل اول
پارت : پایانی فصل اول
برده ارباب زاده
" صبر کن ....یونجون "
یونجون برگشت و عقب رو نگاه کرد .!
چرا این صدای ضعیف آنقدر آشنا بود؟!
شبیه صدای بود که سال هاست می خواست صدایش رو بشنود شبیه صدای عشقش بومگیو بود ! اما اصلا ممکنه اون رو اینجا ببینه ؟
و صدای اون پسر رو واقعا شنیده باشه
اصلا زندگی آنقدر عادلانه هست که پسرش رو بهش پس بده؟
دید اون دید عزیز کرده بی رحم دلش رو دید اون پسرش رو بعد از گذشت سه سال دید ،
الان دقیقاً جلویش ایستاده بود و با چهر زیبایش به یونجون خیره شده بود ...
" دلم ...برات تنگ شده ...بود ... یونجون !"
پسرک لبخندی کوتاهی زد ولی یونجون احساس میکرد هیچ کدوم از اتفاق های که در حال حاظر رخ میده واقعی نیست شنیدن همچین جملهای در مهری اونم از بومگیو ؟
دیدنش توی بیمارستان اصلا ممکنه نه قطعاً داشت خواب میدید .....
یونجون فقط بی حرف به بومگیو چشم دوخته بود بومگیو چند قدم دیگه به پسر نزدیک شد و جلویش ایستاد چشم هایش پر از اشک شده بود و برق میزد بی حرف به چهر یونجون خیره شده بود خیلی وقت بود این چهر رو ندیده بود و دلتنگش بود آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای گرفته لب زد ...
" نمی خواهی چیزی ...بگی یونجون ؟"
پسرک باز هم برای دومین بار اسم پسر بزرگتر رو به زبون آورد یونجون بلاخره پلک هایش رو روی هم دیگه فشار داد تا مطمئن بشه الان اون پسر جلویش ایستاده
یونجون هم مانند اون چشم هایش پر از اشک شد ولی جلوی خودش رو گرفت تا مبادا بغض به گلویش هجوم بیاورد ...
" تو ..تو ...اینجا چیکار میکنی؟!"
تنها چیزی که تونست بگه همین جمله بود و این سوبین بود که فکر میکرد بومگیو شکسته تر و غمگین تر از قبل بنظر میرسید ..
" این چند سال خیلی دنبالت گشتم ! "
بومگیو این رو گفت و صورتش رو برگردوند تا اشکی که از گوشه چشمش آمد رو کسی نبینه
یونجون فقط بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
چیزی نمی گفت چی داشت که بعد از این همه سال به بومگیو بگویید ؟!
پایان
برده ارباب زاده
" صبر کن ....یونجون "
یونجون برگشت و عقب رو نگاه کرد .!
چرا این صدای ضعیف آنقدر آشنا بود؟!
شبیه صدای بود که سال هاست می خواست صدایش رو بشنود شبیه صدای عشقش بومگیو بود ! اما اصلا ممکنه اون رو اینجا ببینه ؟
و صدای اون پسر رو واقعا شنیده باشه
اصلا زندگی آنقدر عادلانه هست که پسرش رو بهش پس بده؟
دید اون دید عزیز کرده بی رحم دلش رو دید اون پسرش رو بعد از گذشت سه سال دید ،
الان دقیقاً جلویش ایستاده بود و با چهر زیبایش به یونجون خیره شده بود ...
" دلم ...برات تنگ شده ...بود ... یونجون !"
پسرک لبخندی کوتاهی زد ولی یونجون احساس میکرد هیچ کدوم از اتفاق های که در حال حاظر رخ میده واقعی نیست شنیدن همچین جملهای در مهری اونم از بومگیو ؟
دیدنش توی بیمارستان اصلا ممکنه نه قطعاً داشت خواب میدید .....
یونجون فقط بی حرف به بومگیو چشم دوخته بود بومگیو چند قدم دیگه به پسر نزدیک شد و جلویش ایستاد چشم هایش پر از اشک شده بود و برق میزد بی حرف به چهر یونجون خیره شده بود خیلی وقت بود این چهر رو ندیده بود و دلتنگش بود آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای گرفته لب زد ...
" نمی خواهی چیزی ...بگی یونجون ؟"
پسرک باز هم برای دومین بار اسم پسر بزرگتر رو به زبون آورد یونجون بلاخره پلک هایش رو روی هم دیگه فشار داد تا مطمئن بشه الان اون پسر جلویش ایستاده
یونجون هم مانند اون چشم هایش پر از اشک شد ولی جلوی خودش رو گرفت تا مبادا بغض به گلویش هجوم بیاورد ...
" تو ..تو ...اینجا چیکار میکنی؟!"
تنها چیزی که تونست بگه همین جمله بود و این سوبین بود که فکر میکرد بومگیو شکسته تر و غمگین تر از قبل بنظر میرسید ..
" این چند سال خیلی دنبالت گشتم ! "
بومگیو این رو گفت و صورتش رو برگردوند تا اشکی که از گوشه چشمش آمد رو کسی نبینه
یونجون فقط بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
چیزی نمی گفت چی داشت که بعد از این همه سال به بومگیو بگویید ؟!
پایان
- ۲.۸k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط