پارت
پارت :51
ارباب زاده
تنها چیزی که می تونست بگویید سکوت و خاموشی بود اما چیزی که دلش می خواست
این بود که بومگیو رو سفت بغل کنه تا کمی از دلتنگیش کم شود ولی میدونست اینجوری دلتنگیش اینجوری کم نمیشه ...
زمانی دلتنگیش کم میشه که ساعت ها به پسرک خیره بشه و اون رو کنار خودش داشته باشه تک تک اجزای صورت پسر رو ببوسه ولی هیچ کدوم رو نمیتوانست انجام بده
" چرا دنبالم گشتی !؟"
یونجون با لحن سرد جمله اش رو گفت ..
بومگیو با دیدن ریکشن و لحن سرد یونجون احساس کرد قلبش توی دست یکیه و داره بهش فشار میاره توقع نداشت از یونجون همچین ریکشنی رو ببینه نکنه یونجون دیگه بومگیو رو دوست نداشت ؟
چرا به این فکر نکرده بود سه سال گذاشته شاید دیگه یونجون هیچ حسی به بومگیو نداشته باشه چرا به این احتمال فکر نکرد آنقدر عاشق شده بود که همه چیز رو یادش رفته بود ؟ به سختی ای دهانش را بلعید و گفت
" یه چیزی بود که می خواستم بهت بگم .."
یونجون دلش می خواست حتا لحن صدای پسرک رو هم بپرستد اون الان دیوانه وار نیاز داشت بومگیو رو کنار خودش داشته باشه و اون رو در آغوش بکشه
" بله میشنوم "
اما حمله های که از بین لب های این پسر عاشق میومد بیرون زیادی بی رحم بنظر میرسید
بومگیو باز هم تعجب کرد از این مدل حرف زدن یونجون اون هیچ وقت با بومگیو چنین حرف نمیزد ...
" شاید بتونیم بعداً با هم صحبت کنیم درسته؟!"
بومگیو به سوبین اشاره کرد تا به یونجون بفهمونه نمیتونه جلوی سوبین چیزی بگه و خوب یونجون چه کسی بود که دلش نخواهد باز هم با بومگیو حرف بزنه و اون رو ببینه
یونجون لب زد
" البته شاید بتونیم باز هم حرف بزنیم "
این وسط کسی که خوشحال بنظر میرسید سوبین بود اون طور که فکر میکرد پیش نرفت و یونجون ریکشن خاصی به بومگیو نشون نداد و این باعث خوشحالی سوبین میشود
سوبین گفت
" چرا از اتاق امید بیرون ؟!"
به بومگیو نگاه کرد و این رو گفت
بومگیو گوشی که توی دستش بود رو سمتش گرفت و گفت
" این رو جا گذاشته بودی. ......"
ادامه دارد.......
ارباب زاده
تنها چیزی که می تونست بگویید سکوت و خاموشی بود اما چیزی که دلش می خواست
این بود که بومگیو رو سفت بغل کنه تا کمی از دلتنگیش کم شود ولی میدونست اینجوری دلتنگیش اینجوری کم نمیشه ...
زمانی دلتنگیش کم میشه که ساعت ها به پسرک خیره بشه و اون رو کنار خودش داشته باشه تک تک اجزای صورت پسر رو ببوسه ولی هیچ کدوم رو نمیتوانست انجام بده
" چرا دنبالم گشتی !؟"
یونجون با لحن سرد جمله اش رو گفت ..
بومگیو با دیدن ریکشن و لحن سرد یونجون احساس کرد قلبش توی دست یکیه و داره بهش فشار میاره توقع نداشت از یونجون همچین ریکشنی رو ببینه نکنه یونجون دیگه بومگیو رو دوست نداشت ؟
چرا به این فکر نکرده بود سه سال گذاشته شاید دیگه یونجون هیچ حسی به بومگیو نداشته باشه چرا به این احتمال فکر نکرد آنقدر عاشق شده بود که همه چیز رو یادش رفته بود ؟ به سختی ای دهانش را بلعید و گفت
" یه چیزی بود که می خواستم بهت بگم .."
یونجون دلش می خواست حتا لحن صدای پسرک رو هم بپرستد اون الان دیوانه وار نیاز داشت بومگیو رو کنار خودش داشته باشه و اون رو در آغوش بکشه
" بله میشنوم "
اما حمله های که از بین لب های این پسر عاشق میومد بیرون زیادی بی رحم بنظر میرسید
بومگیو باز هم تعجب کرد از این مدل حرف زدن یونجون اون هیچ وقت با بومگیو چنین حرف نمیزد ...
" شاید بتونیم بعداً با هم صحبت کنیم درسته؟!"
بومگیو به سوبین اشاره کرد تا به یونجون بفهمونه نمیتونه جلوی سوبین چیزی بگه و خوب یونجون چه کسی بود که دلش نخواهد باز هم با بومگیو حرف بزنه و اون رو ببینه
یونجون لب زد
" البته شاید بتونیم باز هم حرف بزنیم "
این وسط کسی که خوشحال بنظر میرسید سوبین بود اون طور که فکر میکرد پیش نرفت و یونجون ریکشن خاصی به بومگیو نشون نداد و این باعث خوشحالی سوبین میشود
سوبین گفت
" چرا از اتاق امید بیرون ؟!"
به بومگیو نگاه کرد و این رو گفت
بومگیو گوشی که توی دستش بود رو سمتش گرفت و گفت
" این رو جا گذاشته بودی. ......"
ادامه دارد.......
- ۲.۸k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط