شبی که آماده می شدم برای آن جراحی معروف؛ پزشک جراح کنارم
شبی که آماده می شدم برای آن جراحی معروف؛ پزشک جراح کنارم نشست و با صورتی عبوس و نگران و لحنی آرام ساعتی برایم از عوارض عمل گفت، از این که باید منتظر چه اتفاقاتی باشم و اگر زنده بمانم چه چیزهایی را دارم برای همیشه از دست می دهم.
گفت و گفت و گفت و بعد آخر حرفهاش پرسید تو چرا میخندی؟ چرا نمیترسی؟ گفتم من همیشه هروقت خیلی می ترسم میخندم. بعد هم دوتایی خندیدیم.
خندیدم، که باور کنم چاره ای نیست و باید همه این عوارض را و ان جراحی دوازده ساعته را تحمل کنم و زمزمه کنم از پسش بر خواهم آمد. از پسش برآمدم؟ نمی دانم. نه. راستش را اگر بگویم، نه.
هنوز هم خیلی شبها خواب می بینم که برگشته ام به قبل از آن شب سرد آبان ماه هشتاد و هشت. اما هنوز بلدم بخندم. هیولای اندوه که حمله می کند، بلدم بازویم را بگذارم لای دندانهای تیزش و بگذارم استخوانم را خرد کند ولی کم نیاورم و باز بخندم و بخندانم و هرکس که از دور دید دلش غنج برود و بگوید چه دیوانه سرخوشی. مخصوصا وقتهایی که دیوانه سرخوش دیگری را پیدا کنم و با هم بخندیم به ریش دنیا.
یک بار دوازده ساعت در این دنیا نبوده ام، مرده بودم. بعد از آن فهمیدم من ممکن است در این دنیا نباشم و عقربه ها به هیچ جایشان نیست و می چرخند و می روند و تمام می شوند روزها و شبها و هفته ها و ماه ها و سالها و قرن ها. یک بار که می میری، یاد می گیری زندگی آنقدرها هم جدی نیست که بتوانی سوگوار ثانیه هایش باشی. یاد می گیری تلخی و شیرینی را با هم در یک ظرف بریزی - ظرف کهربایی رنگ دلت- و همانطور که ابرهای دنیا در جانت جمع شده اند، لبخند گشادت را نمایش بدهی به سمت دنیا که در آروزی شکستنت بمیرد. و با دردهات رفاقت کنی که امنند و وفادار.
من همیشه هروقت می ترسم می خندم. هروقت غمگینم میخندم. هروقت عاشقم میخندم. هروقت ترکم میکنند میخندم. هروقت کسی را ترک میکنم می خندم. هروقت میمیرم میخندم. سالهاست یاد گرفته ام زندگی سیرک قشنگی است که هم دلقکش منم، هم تماشاگرش، هم مدیر سیرک.
میخندم، نه که بخندم که گریه نکنم، نه. گریه که آداب مقدس آدمیت است.
هروقت میترسم میخندم، میخندم که زنده بمانم.
با من بخند، محزون لعنتی.....
#حمید_سلیمی
گفت و گفت و گفت و بعد آخر حرفهاش پرسید تو چرا میخندی؟ چرا نمیترسی؟ گفتم من همیشه هروقت خیلی می ترسم میخندم. بعد هم دوتایی خندیدیم.
خندیدم، که باور کنم چاره ای نیست و باید همه این عوارض را و ان جراحی دوازده ساعته را تحمل کنم و زمزمه کنم از پسش بر خواهم آمد. از پسش برآمدم؟ نمی دانم. نه. راستش را اگر بگویم، نه.
هنوز هم خیلی شبها خواب می بینم که برگشته ام به قبل از آن شب سرد آبان ماه هشتاد و هشت. اما هنوز بلدم بخندم. هیولای اندوه که حمله می کند، بلدم بازویم را بگذارم لای دندانهای تیزش و بگذارم استخوانم را خرد کند ولی کم نیاورم و باز بخندم و بخندانم و هرکس که از دور دید دلش غنج برود و بگوید چه دیوانه سرخوشی. مخصوصا وقتهایی که دیوانه سرخوش دیگری را پیدا کنم و با هم بخندیم به ریش دنیا.
یک بار دوازده ساعت در این دنیا نبوده ام، مرده بودم. بعد از آن فهمیدم من ممکن است در این دنیا نباشم و عقربه ها به هیچ جایشان نیست و می چرخند و می روند و تمام می شوند روزها و شبها و هفته ها و ماه ها و سالها و قرن ها. یک بار که می میری، یاد می گیری زندگی آنقدرها هم جدی نیست که بتوانی سوگوار ثانیه هایش باشی. یاد می گیری تلخی و شیرینی را با هم در یک ظرف بریزی - ظرف کهربایی رنگ دلت- و همانطور که ابرهای دنیا در جانت جمع شده اند، لبخند گشادت را نمایش بدهی به سمت دنیا که در آروزی شکستنت بمیرد. و با دردهات رفاقت کنی که امنند و وفادار.
من همیشه هروقت می ترسم می خندم. هروقت غمگینم میخندم. هروقت عاشقم میخندم. هروقت ترکم میکنند میخندم. هروقت کسی را ترک میکنم می خندم. هروقت میمیرم میخندم. سالهاست یاد گرفته ام زندگی سیرک قشنگی است که هم دلقکش منم، هم تماشاگرش، هم مدیر سیرک.
میخندم، نه که بخندم که گریه نکنم، نه. گریه که آداب مقدس آدمیت است.
هروقت میترسم میخندم، میخندم که زنده بمانم.
با من بخند، محزون لعنتی.....
#حمید_سلیمی
۴.۱k
۰۷ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.