حـس مبهـم(پارت اول)دوستان نظر لطفااا
حـس مبهـم(پارت اول)دوستان نظر لطفااا
اروم چشماش رو باز کرد...هیچ چیز یادش نمیومد حتی نمیدونست اون جا کجاس...
هرچی به مغزش فشار میورد فقط تصویر های گنگ ومبهم توی ذهنش بیشتر میشدو سرش رو به درد میورد...به دروبرش نگاه کرد انگار دنبال کسی یا چیزی میگشت ولی بازم نمیدونست چی یا کی!!!
سرم رو با شدت از دستش بیرون کشید دیگه داشت عصبی میشد اینکه هیچ چیزی یادش نمیومد دیوونه اش کرده بود در اتاق رو باز کرد وبیرون رفت چیزی نگذشت که با صدای جیغ و داد پرستارا دوباره به اتاق برگشت...هرچی سوال میپرسید کسی جوابش رو نمیداد...تا اینکه انقدر داد زد که پرستارا مجبور شدن داروی مسکن بهش تزریق کنن...با سوزش دستش به خواب رفت ....
دکتر:هنوز از خانواده اش خبری نشده?
پرستار:نه اقای دکتر هیچ تماسی هم در چند روز اخیر نداشته
دکتر:خیلی خوب امیدوارم هرچه زودتر خانواده اش پیدا بشن.
وضعیت جسمانی اش خوبه تا فردا مرخصه ..
پرستار:ولی اقای دکتر پول دارو و بیمارستان؟
دکتر:من حساب میکنم بعدا ازش میگیرم
پرستار:باشه
کم کم چشماش باز شد با دیدن مردی با روپوش سفید که حدس میزد دکتر باشه سریع سره جاش نشست و شروع کرد به پرسیدن سوال هایی که ذهنش و مشغول کرده بود.
_من کیم؟ برا چی اینجام؟ شماها کی هستین؟ کی منو اورده اینجا هان؟ جواب بده دیگه .
_تو یه پسر بچه احمقی که خودت انداختی جلوی ماشین
جدا? برا چی اینکارو کردم...
همونطور که گفتم چون احمقی حتما شکست عشقی خوردی اره بچه هایی مثه تو زیاد به پستم خورده توهم یکی مثه اونایی من از بچه هایی مثه تو متنفرم...
اون سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد چون هیچ چیزی برای دفاع از خودش یادش نمیومد...
فقط گفت میخوام برم خونه
_هه!خونه؟ کدوم خونه ؟ تو این پنج روزی که بیمارستان بودی حتی یه نفر هم بهت زنگ نزده شاید صاحاب نداشته باشی...
_مگه میشه؟ امکان نداره؟ یعنی من هیچ کسی و ندارم؟
_هنوز مشخص نیس باید صبر کنیم ببینم چی میشه..
_باشه...از حرفای دکتر خیلی ناراحت شده بود یعنی واقعا هیچ کسی و نداشت...توی افکارش میغلتید که با صدای دکتر به خودش اومد..
_هی برات یه روان پزشک میفرستم تا کمکت کنه خاطراتت و به یاد بیاری...
_هی پسر؟ حتی اسمت هم یادت نیس؟
_اوووم هی یون ...
_هااا؟
_اسمم هی/یونه یا شایدم بک هیون
_خوبه که حداقل اسمت یادت مونده...چون در اثر ضربه ای که بهت وارد شده حافظه ات رو از دست دادی.
قبل از اینکه سوالش و بپرسه دکتر گفت:جون میون هستم...میتونی سوهو صدام بزنی...
بعله حتما...
وقت بخیر
....
شیومین:هی لو؟! _بله؟ شیومین:پنج روزی هست که اون پسره به دانشگاه نیومده!!!... _کدوم پسره؟ شیو:یااا خودت وبه اون راه نزن ...بک ومیگم دیگه...
_برام مهم نیس شیو...خواهشا دیگه راجبش حرف نزن..
شیو:باشه... کیونگسو:خب دوستان راجبه چی حرف میزدین.. لوهان:هیچی...
کیونگ: تامن اومدم حرفتون و قطع کردین اگه مزاحمم میرم۰_۰ شیو:چیزه مهمی نبود کیونگی
کیونگ:اره تو راس میگی(٬_٬)
شیو:ههه حالا ناراحت نشو دیگههه شیو:امشب برامون چی درست میکنی هاان?
کیونگ:هی شیومین تو خیلی شکمویی میدونستی؟ تقریبا همه خوراکیای خوابگاه رو تو تموم میکنی اااه نمیدونم از دستت چکار کنم...
کیونگ:لوهان تو چته ؟چرا چیزی نمیگی
لو:هیچی فقط یکم سردرد دارم من میرم قدم بزنم...
کیونگ:مراقب خودت باش تا قبل از 9 برگرد وگرنه شب باید بیرون بخوابی...
لو:هه باشه فعلااااااا...
شیو:خدااافظ لوهااان ....
.....
_قربان؟
کریس:بله؟
_قهوه تون رو اوردم..
کریس:بیا داخل..._بفرمایید نوش جان
کریس:میتونی بری...
_بله روز خوش قربان...
کریس:ااه لعنتی پس چرا زنگنمیزنه دیگه داره میره رو اعصابم مثه اینکه خودم باید دست به کار بشم...
قبل از اینکه کاری بکنه تلفنش زنگ خورد با کلافگی جواب داد:
بله؟
_سلام یی فان
خودش بود لبخند دندون نمایی زد وپاسخ داد...
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم فکر کردم زنگ نمیزنی....
_..خبرای خوبی برات دارم...
کریس:اوه جدا؟ من اماده ام ...
_توقع نداری که پشت تلفن بگم؟
کریس:کجا باید بیام؟
_همون جای همیشگی،میبینمت فعلا...
کریس:فعلا...
با خوشحالی به سمت پاتوق همیشگی شون یعنی رستوران انتهای جنگل وحشتناک چوسان، نرسیده به قبرستان حرکت کرد...
....
اروم چشماش رو باز کرد...هیچ چیز یادش نمیومد حتی نمیدونست اون جا کجاس...
هرچی به مغزش فشار میورد فقط تصویر های گنگ ومبهم توی ذهنش بیشتر میشدو سرش رو به درد میورد...به دروبرش نگاه کرد انگار دنبال کسی یا چیزی میگشت ولی بازم نمیدونست چی یا کی!!!
سرم رو با شدت از دستش بیرون کشید دیگه داشت عصبی میشد اینکه هیچ چیزی یادش نمیومد دیوونه اش کرده بود در اتاق رو باز کرد وبیرون رفت چیزی نگذشت که با صدای جیغ و داد پرستارا دوباره به اتاق برگشت...هرچی سوال میپرسید کسی جوابش رو نمیداد...تا اینکه انقدر داد زد که پرستارا مجبور شدن داروی مسکن بهش تزریق کنن...با سوزش دستش به خواب رفت ....
دکتر:هنوز از خانواده اش خبری نشده?
پرستار:نه اقای دکتر هیچ تماسی هم در چند روز اخیر نداشته
دکتر:خیلی خوب امیدوارم هرچه زودتر خانواده اش پیدا بشن.
وضعیت جسمانی اش خوبه تا فردا مرخصه ..
پرستار:ولی اقای دکتر پول دارو و بیمارستان؟
دکتر:من حساب میکنم بعدا ازش میگیرم
پرستار:باشه
کم کم چشماش باز شد با دیدن مردی با روپوش سفید که حدس میزد دکتر باشه سریع سره جاش نشست و شروع کرد به پرسیدن سوال هایی که ذهنش و مشغول کرده بود.
_من کیم؟ برا چی اینجام؟ شماها کی هستین؟ کی منو اورده اینجا هان؟ جواب بده دیگه .
_تو یه پسر بچه احمقی که خودت انداختی جلوی ماشین
جدا? برا چی اینکارو کردم...
همونطور که گفتم چون احمقی حتما شکست عشقی خوردی اره بچه هایی مثه تو زیاد به پستم خورده توهم یکی مثه اونایی من از بچه هایی مثه تو متنفرم...
اون سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد چون هیچ چیزی برای دفاع از خودش یادش نمیومد...
فقط گفت میخوام برم خونه
_هه!خونه؟ کدوم خونه ؟ تو این پنج روزی که بیمارستان بودی حتی یه نفر هم بهت زنگ نزده شاید صاحاب نداشته باشی...
_مگه میشه؟ امکان نداره؟ یعنی من هیچ کسی و ندارم؟
_هنوز مشخص نیس باید صبر کنیم ببینم چی میشه..
_باشه...از حرفای دکتر خیلی ناراحت شده بود یعنی واقعا هیچ کسی و نداشت...توی افکارش میغلتید که با صدای دکتر به خودش اومد..
_هی برات یه روان پزشک میفرستم تا کمکت کنه خاطراتت و به یاد بیاری...
_هی پسر؟ حتی اسمت هم یادت نیس؟
_اوووم هی یون ...
_هااا؟
_اسمم هی/یونه یا شایدم بک هیون
_خوبه که حداقل اسمت یادت مونده...چون در اثر ضربه ای که بهت وارد شده حافظه ات رو از دست دادی.
قبل از اینکه سوالش و بپرسه دکتر گفت:جون میون هستم...میتونی سوهو صدام بزنی...
بعله حتما...
وقت بخیر
....
شیومین:هی لو؟! _بله؟ شیومین:پنج روزی هست که اون پسره به دانشگاه نیومده!!!... _کدوم پسره؟ شیو:یااا خودت وبه اون راه نزن ...بک ومیگم دیگه...
_برام مهم نیس شیو...خواهشا دیگه راجبش حرف نزن..
شیو:باشه... کیونگسو:خب دوستان راجبه چی حرف میزدین.. لوهان:هیچی...
کیونگ: تامن اومدم حرفتون و قطع کردین اگه مزاحمم میرم۰_۰ شیو:چیزه مهمی نبود کیونگی
کیونگ:اره تو راس میگی(٬_٬)
شیو:ههه حالا ناراحت نشو دیگههه شیو:امشب برامون چی درست میکنی هاان?
کیونگ:هی شیومین تو خیلی شکمویی میدونستی؟ تقریبا همه خوراکیای خوابگاه رو تو تموم میکنی اااه نمیدونم از دستت چکار کنم...
کیونگ:لوهان تو چته ؟چرا چیزی نمیگی
لو:هیچی فقط یکم سردرد دارم من میرم قدم بزنم...
کیونگ:مراقب خودت باش تا قبل از 9 برگرد وگرنه شب باید بیرون بخوابی...
لو:هه باشه فعلااااااا...
شیو:خدااافظ لوهااان ....
.....
_قربان؟
کریس:بله؟
_قهوه تون رو اوردم..
کریس:بیا داخل..._بفرمایید نوش جان
کریس:میتونی بری...
_بله روز خوش قربان...
کریس:ااه لعنتی پس چرا زنگنمیزنه دیگه داره میره رو اعصابم مثه اینکه خودم باید دست به کار بشم...
قبل از اینکه کاری بکنه تلفنش زنگ خورد با کلافگی جواب داد:
بله؟
_سلام یی فان
خودش بود لبخند دندون نمایی زد وپاسخ داد...
دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم فکر کردم زنگ نمیزنی....
_..خبرای خوبی برات دارم...
کریس:اوه جدا؟ من اماده ام ...
_توقع نداری که پشت تلفن بگم؟
کریس:کجا باید بیام؟
_همون جای همیشگی،میبینمت فعلا...
کریس:فعلا...
با خوشحالی به سمت پاتوق همیشگی شون یعنی رستوران انتهای جنگل وحشتناک چوسان، نرسیده به قبرستان حرکت کرد...
....
۹.۱k
۰۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.