نظراتتون خیلی کمه...ಠ ಠ
نظراتتون خیلی کمه...ಠ_ಠ
حـس مـبـهـم(پارت دوم)
ولم کن عوضی چی از جونم میخوای؟
_هیش بهتره دهنتو ببندی وگرنه همین جا خفه ات میکنم...
اگه نگه نداری خودمو پرت میکنم
میگم نگههه دار...
مگه باتو نیستممم...
با ترس از خواب پرید چقدر این صحنه ها براش اشنا بود صورتش خیس از عرق بود پاهاش میلرزید دستاش از استرس مثه یه تیک یخ شده بود ...
اروم از تخت بلند شد ولی پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن و باعث شد که به زمین بیوفته...
باصدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت آب ،تشنمه...
ولی هیچ پرسنلی اون موقع شب توی اون بخش نبود اگه هم کسی بود حتما خوابیده بود...
حتی هم اتاقی هم نداشت چون بیمارستانش خصوصی بود و دکتر از خدمه خواسته بود که کسی توی اتاق بک نباشه...واین کار و سخت تر میکرد...
اروی روی زانوهاش به جلو میرفت که احساس کرد پنجره اتاق بهم خورد...
با ترس برگشت به پشت با دیدن چیزی که مقابلش بود داد بلندی کشید ....
اون هی نزدیک و نزدیک تر میشد ولی بک هیچ حرکتی انجام نمیداد خشکش زده بود طولی نکشید که پرسنل و چن تا از نگهبانا به سمت اتاق بک اومدن و اون فرد ناپدید شد...
_یکی اقای دکترو صدا کنه حالش اصلا خوب نیس میترسم سکته کرده باشه...
_الان صداشون میزنم...
سوهو:چیشده پرستار جانگ اینجا چه خبره؟
_نمیدونم اقای دکتر من توی کتابخونه بودم که یهو صدای داد بلندی شنیدم با عجله اومدم دیدم که این مریض به روبه روش خیره شده و تکون نمیخوره پنجره هم باز بود دکتر....
سوهو:یعنی هیچکس اینجا نبوده پس شماها واسه چی انقدر پول میگیرین هااا؟
سوهو:بک،بک خوبی ؟ چت شده تو...میتونی بلند بشی؟
بک هیچ حرفی نمیزد سوهو اونو بغل کرد و روی تخت گذاشت واز پرستار جانگ خواست تا براش اب بیاره ...
سوهو:بکهیون خواهش میکنم یه چیزی بگو اصن صدای منو میشنوی?
_بفرمایید...
سوهو:بده به من خودتم بیرون باش لطفا
_چشم...
بیا اینو بخور...لیوان رو به دهن بک نزدیک کرد وبکهیون کمی ازش نوشید...
سوهو:بک هیون نمیخوای چیزی بگی ؟ چی دیدی ؟چرا اینطوری شدی؟
_نمی دونم
سوهو:نمیدونی مگه میشه؟؟
_من من نمیدونم داشتم کابوس میدیدم...
سوهو:چه کابوسی؟
_هی/چی یادم نیس...
سوهو:باشه الان میگم یه ارامبخش بهت تزریق کنن بهتره فردا حرف بزنیم من دیگه میرم...
_نـه نرو خواهش میکنم میترسم
سوهو:باشه باشه منم پیشت میخوابم خوبه؟
_ممنونمم
بعد از اینکه ارامبخش رو تزریق کردن سوهو به یکی از خدمه گفت که یه تخت بیارن توی اتاق تا اون شب رو پیش بک هیون بخوابه...
اما ذهنش همچنان درگیر بود تا دیر وقت بیدار مونده بود وبه این فکر میکرد که چرا پنجره باز شده چرا بک انقدر ترسیده و....
....
رستوران «چـون،سو،دو» ساعت 42 :11 دقیقه شب...
_بالاخره اومدی?
کریس:دوساعت تا اینجا راه خودت که میدونی...
_بله بله میدونم...چی میخوری؟
کریس:همون همیشگی...
_هی جیجو، دوتا آیس کافه لطفا
جیجو:ایس کافمون تموم شده قربان...
_پس دوتا نوشیدنی مخصوص بیار
جیجو:بله
کریس:میشنوم...
_خب راستش بعد از پنج روز بالاخره پیداش کردیم...
کریس:کجاس؟
_هه تند نرو هنوز نیوردیمش پیش خودمون...
کریس:یعنی چی؟ پس شماها دارین چه غلطی میکنین
_ببین کریس باید صبر داشته باشی امشب یکی از بچه هارو فرستادم بره سراغش ولی متاسفانه تو فاصله ای که منتظر تو بودم بهم خبر داد که نتونسته بیارش...
کریس:ادمات هم مثه خودت بی خاصیتن کااای...بی خاصیت...
کای:اول اینکه هیچ ادمی زیره دسته من کار نمیکنه..دوم اینکه مراقب حرف زدنت باش کریس وو
کریس:هه...خیلی از دیدنت خوشحال شدم...فعلاا
کای:کجا نوشیدنی تو نخوردی... پسره احمق....
با عصبانیت از رستوران بیرون رفت... وقت تبدیلش بود رنگ چشماش قرمز شده بود دندون های نیشش بیرون زده بود حالش اصلا خوب نبود. راه جنگل رو پیش گرفت اصلا دلش نمیخواست تو اون شرایط کسی رو ببینه..به قبرستان که رسید از کنار در آهنی پوسیده عبور کرد سنگ قبر هارو لگد میکرد...هیچ چیز به اندازه گاز گرفتن یه انسان توی اون لحظه نمیتونست ارومش کنه ...صدای حرفای یه نفر به گوش میرسید...
_چرا رفتـی?هااان?
_چرا تنهام گذاشتی? مگه من غیر ازتو کیو داشتم?....
دنبال صدا رفت به یه سنگ قبر رسید که یه پسر کنارش خوابیده و باهاش حرف میزنه....
نمیدونست چرا ولی دلش برای اون پسر سوخت شاید اگه هر خون آشام دیگه ای بود تو اون لحظه فقط به خوردن خون اون فکر میکرد ولی کریس اروم به پسر نزدیک شد حالا هیچ اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود...
دستشُ روی شونه پسر گذاشت و تکونش داد با این حرکت پسر خیلی ترسید و میخواست داد بزنه که کریس با دستش جلوی دهن اون رو گرفت وزمزمه کرد: شــش..! کاری بهت ندارم الان دستم و برمیدارم فقط داد نزن باشه?
پسر سری تکون داد و
حـس مـبـهـم(پارت دوم)
ولم کن عوضی چی از جونم میخوای؟
_هیش بهتره دهنتو ببندی وگرنه همین جا خفه ات میکنم...
اگه نگه نداری خودمو پرت میکنم
میگم نگههه دار...
مگه باتو نیستممم...
با ترس از خواب پرید چقدر این صحنه ها براش اشنا بود صورتش خیس از عرق بود پاهاش میلرزید دستاش از استرس مثه یه تیک یخ شده بود ...
اروم از تخت بلند شد ولی پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن و باعث شد که به زمین بیوفته...
باصدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت آب ،تشنمه...
ولی هیچ پرسنلی اون موقع شب توی اون بخش نبود اگه هم کسی بود حتما خوابیده بود...
حتی هم اتاقی هم نداشت چون بیمارستانش خصوصی بود و دکتر از خدمه خواسته بود که کسی توی اتاق بک نباشه...واین کار و سخت تر میکرد...
اروی روی زانوهاش به جلو میرفت که احساس کرد پنجره اتاق بهم خورد...
با ترس برگشت به پشت با دیدن چیزی که مقابلش بود داد بلندی کشید ....
اون هی نزدیک و نزدیک تر میشد ولی بک هیچ حرکتی انجام نمیداد خشکش زده بود طولی نکشید که پرسنل و چن تا از نگهبانا به سمت اتاق بک اومدن و اون فرد ناپدید شد...
_یکی اقای دکترو صدا کنه حالش اصلا خوب نیس میترسم سکته کرده باشه...
_الان صداشون میزنم...
سوهو:چیشده پرستار جانگ اینجا چه خبره؟
_نمیدونم اقای دکتر من توی کتابخونه بودم که یهو صدای داد بلندی شنیدم با عجله اومدم دیدم که این مریض به روبه روش خیره شده و تکون نمیخوره پنجره هم باز بود دکتر....
سوهو:یعنی هیچکس اینجا نبوده پس شماها واسه چی انقدر پول میگیرین هااا؟
سوهو:بک،بک خوبی ؟ چت شده تو...میتونی بلند بشی؟
بک هیچ حرفی نمیزد سوهو اونو بغل کرد و روی تخت گذاشت واز پرستار جانگ خواست تا براش اب بیاره ...
سوهو:بکهیون خواهش میکنم یه چیزی بگو اصن صدای منو میشنوی?
_بفرمایید...
سوهو:بده به من خودتم بیرون باش لطفا
_چشم...
بیا اینو بخور...لیوان رو به دهن بک نزدیک کرد وبکهیون کمی ازش نوشید...
سوهو:بک هیون نمیخوای چیزی بگی ؟ چی دیدی ؟چرا اینطوری شدی؟
_نمی دونم
سوهو:نمیدونی مگه میشه؟؟
_من من نمیدونم داشتم کابوس میدیدم...
سوهو:چه کابوسی؟
_هی/چی یادم نیس...
سوهو:باشه الان میگم یه ارامبخش بهت تزریق کنن بهتره فردا حرف بزنیم من دیگه میرم...
_نـه نرو خواهش میکنم میترسم
سوهو:باشه باشه منم پیشت میخوابم خوبه؟
_ممنونمم
بعد از اینکه ارامبخش رو تزریق کردن سوهو به یکی از خدمه گفت که یه تخت بیارن توی اتاق تا اون شب رو پیش بک هیون بخوابه...
اما ذهنش همچنان درگیر بود تا دیر وقت بیدار مونده بود وبه این فکر میکرد که چرا پنجره باز شده چرا بک انقدر ترسیده و....
....
رستوران «چـون،سو،دو» ساعت 42 :11 دقیقه شب...
_بالاخره اومدی?
کریس:دوساعت تا اینجا راه خودت که میدونی...
_بله بله میدونم...چی میخوری؟
کریس:همون همیشگی...
_هی جیجو، دوتا آیس کافه لطفا
جیجو:ایس کافمون تموم شده قربان...
_پس دوتا نوشیدنی مخصوص بیار
جیجو:بله
کریس:میشنوم...
_خب راستش بعد از پنج روز بالاخره پیداش کردیم...
کریس:کجاس؟
_هه تند نرو هنوز نیوردیمش پیش خودمون...
کریس:یعنی چی؟ پس شماها دارین چه غلطی میکنین
_ببین کریس باید صبر داشته باشی امشب یکی از بچه هارو فرستادم بره سراغش ولی متاسفانه تو فاصله ای که منتظر تو بودم بهم خبر داد که نتونسته بیارش...
کریس:ادمات هم مثه خودت بی خاصیتن کااای...بی خاصیت...
کای:اول اینکه هیچ ادمی زیره دسته من کار نمیکنه..دوم اینکه مراقب حرف زدنت باش کریس وو
کریس:هه...خیلی از دیدنت خوشحال شدم...فعلاا
کای:کجا نوشیدنی تو نخوردی... پسره احمق....
با عصبانیت از رستوران بیرون رفت... وقت تبدیلش بود رنگ چشماش قرمز شده بود دندون های نیشش بیرون زده بود حالش اصلا خوب نبود. راه جنگل رو پیش گرفت اصلا دلش نمیخواست تو اون شرایط کسی رو ببینه..به قبرستان که رسید از کنار در آهنی پوسیده عبور کرد سنگ قبر هارو لگد میکرد...هیچ چیز به اندازه گاز گرفتن یه انسان توی اون لحظه نمیتونست ارومش کنه ...صدای حرفای یه نفر به گوش میرسید...
_چرا رفتـی?هااان?
_چرا تنهام گذاشتی? مگه من غیر ازتو کیو داشتم?....
دنبال صدا رفت به یه سنگ قبر رسید که یه پسر کنارش خوابیده و باهاش حرف میزنه....
نمیدونست چرا ولی دلش برای اون پسر سوخت شاید اگه هر خون آشام دیگه ای بود تو اون لحظه فقط به خوردن خون اون فکر میکرد ولی کریس اروم به پسر نزدیک شد حالا هیچ اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود...
دستشُ روی شونه پسر گذاشت و تکونش داد با این حرکت پسر خیلی ترسید و میخواست داد بزنه که کریس با دستش جلوی دهن اون رو گرفت وزمزمه کرد: شــش..! کاری بهت ندارم الان دستم و برمیدارم فقط داد نزن باشه?
پسر سری تکون داد و
۱۱.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.