خب هوسوک من امادم بریم
خب هوسوک من امادم بریم
رفتیم بیرون و ساک هارو تو ماشین گذاشتیم و پشت سر یوگیوم و یورا راه افتادیم و چون خسته بودم خوابم برد...
وسط راه با تکون تکون خوردن ماشین بیدار شدم
+هنوزم نرسیدیم؟
_نه خانم خوابالو خب خسته بودم، تو هم حتما خسته ای، اشکال نداره رفتیم خونه بخواب
_چشم باند شما هم اینجا استراحت کنید
+میکنم نگران نباش... راستی، ممنون که باهام اومدی و تنهام نزاشتی
_اوم خواهش میکنم،خوب بود درسته یوگیوم هم رود ولی... خوشگذشت
+اوهوم، به منم... تو راه سر چیزای مختلف بحث میکردیم حتی سر یه موضوع دعوامون شد، اون حرف خوشو قبول داشت منم حرف خودمو...
بعد کلی حرف زدن و بحث کردن بلاخره رسیدیم
ساعت 12 راه افتادیم و الان ساعت 4صبح بود
از ماشین پیاده شدیم و اروم درو با کلید باز کردیم
هردو خسته رفیم به اتاقامون و من خودمو رو تخت انداختمو سریع خابم برد
صبح با صدای مامان که داشت با یکی حرف میزد بیدار شدم
~من قربون پسرم برممممم، دلم ررات تنگ شده بودددد، نمیدونی نبودی چقد ناراحت شدم، همش میگفتم چرا پسرم نمیاد
از جام بلندشدم و از اتاق رفتم بیرون
~اووو ا.ت بیدار شدی؟ خوش گذشت بهتون؟
به پسرم که انگار خیلی خوش گذشته
لبخند محوی زدم و اوهومی گفتم
حتی نیومد من و بغل کنه و اظهار دل تنگی کنه...
ناراحت سر میز نشستم که هوسوک کنارم نشست
_چیشده ا.ت؟ چرا اول صبی انقد ناراحتی؟
+هوسوک بنظرت مامانو بابا منو دوست دارن؟
_یااا این چه حرفیه، معلومه که دوستت...
+ولی من اینجوری فکر نمیکنم... اونا، بیشتر به تو اهمیت میدن... درسته من... من دختر واقعیشون نیستم ولی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت ۶ قسمت دو:))))))
رفتیم بیرون و ساک هارو تو ماشین گذاشتیم و پشت سر یوگیوم و یورا راه افتادیم و چون خسته بودم خوابم برد...
وسط راه با تکون تکون خوردن ماشین بیدار شدم
+هنوزم نرسیدیم؟
_نه خانم خوابالو خب خسته بودم، تو هم حتما خسته ای، اشکال نداره رفتیم خونه بخواب
_چشم باند شما هم اینجا استراحت کنید
+میکنم نگران نباش... راستی، ممنون که باهام اومدی و تنهام نزاشتی
_اوم خواهش میکنم،خوب بود درسته یوگیوم هم رود ولی... خوشگذشت
+اوهوم، به منم... تو راه سر چیزای مختلف بحث میکردیم حتی سر یه موضوع دعوامون شد، اون حرف خوشو قبول داشت منم حرف خودمو...
بعد کلی حرف زدن و بحث کردن بلاخره رسیدیم
ساعت 12 راه افتادیم و الان ساعت 4صبح بود
از ماشین پیاده شدیم و اروم درو با کلید باز کردیم
هردو خسته رفیم به اتاقامون و من خودمو رو تخت انداختمو سریع خابم برد
صبح با صدای مامان که داشت با یکی حرف میزد بیدار شدم
~من قربون پسرم برممممم، دلم ررات تنگ شده بودددد، نمیدونی نبودی چقد ناراحت شدم، همش میگفتم چرا پسرم نمیاد
از جام بلندشدم و از اتاق رفتم بیرون
~اووو ا.ت بیدار شدی؟ خوش گذشت بهتون؟
به پسرم که انگار خیلی خوش گذشته
لبخند محوی زدم و اوهومی گفتم
حتی نیومد من و بغل کنه و اظهار دل تنگی کنه...
ناراحت سر میز نشستم که هوسوک کنارم نشست
_چیشده ا.ت؟ چرا اول صبی انقد ناراحتی؟
+هوسوک بنظرت مامانو بابا منو دوست دارن؟
_یااا این چه حرفیه، معلومه که دوستت...
+ولی من اینجوری فکر نمیکنم... اونا، بیشتر به تو اهمیت میدن... درسته من... من دختر واقعیشون نیستم ولی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت ۶ قسمت دو:))))))
۱.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.