+ایشش، ترسوندیم
+ایشش، ترسوندیم
_چیه فکر کردی یوگیومه؟
اوهومی گفتم که دستشو دور کمرم تنگ تر کرد
+یااا چه غلطی داری میکنی؟
_انقد داد نزن، یوگیوم داره نگامون میکنه، وگرنه منم همچین خوشم نمیاد بغلت کنم
ایشی گفتمو سرم رو برگردوندم و از پشت بعش تکیه دادم
هیچوقت فکر نمیکردم همچین لحظاتیو با برادرم تجربه کنم...
حس قشنگ و خوبی بود ولی خب...هوسوک برادرمه...
تو حسو حال خودمون بودیم ک یورا بدو بدو اومد پیشمون
¥بچه ها من واقعا متاسفم... یه تماس داشتم که گفتن به مشکلی پیش اومده باید برگردم
از هوسوک فاصله گرفتمو بهش نگاه کردم
¥مشکلی ندارید اگر برگردیم؟ یا اگرم میخواید بمونید من میرم فردا میام که با هم...
+نه نه مشکلی نیست، امشب همگز باهم برمیگردیم
¥مرسی ا.ت جونم، و اینکه بازم ببخشید
+ن بابا ما خودمونم میخواستم فردا برگردیم...
ساعت رو نگاه کردم، ساعت چهار ظهر بود، قرار بود اخرای شب راه بیوفتیم ک صبح برسیم، پس هنوز وقت داشتم برای کرم ریزی...
دست هوسوک رو گرفتم و رفتم لب اب و خودم از پشت بغلش کردم و تو یه حرکت یهویی هلش دادم و افتاد تو اب و زدم زیر خنده
از اب بیرون اومد و با نگاه های عصبیش بهم زل زده بود
سریع نزدیکم اومد و منو رو شونش انداخت
جیغی کشیدم و همزمان به کمرش مشت میزدم
+جیغغغ ولم کن عوضییی، بزارم زمینننن
ولی بی توجه بهم سمت اب رفت و انداختتم تو اب
شنا درست بلد نبودم ولی سعی کردم سرم رو بالای اب بگیرم
+عوضی... کمکم کن... من شنا...بلد نیستمممم
ولی اون خیلی خونسرد دست به سینه وایساده بود داشت نگام میکرد
بعد چند دقیقه که دیگه خشته شده بودم احساس کردم یکی منو انداخت رو کولش و به سمت ساحل شنا کرد
وقتی هوسوک رو که با چشمای متعجب بهم زل زده بود دیدم، متوجه شدم یوگیوم نجاتم داده
ایشششش همش تقصیر هوسوکه
نزدیکهی ساحل ک دیگه عمق اب کم بود از کولش پایین اومدم و بعد یه تشکر کوچیک به سمت هوسوک رفتمو بغلش کردم
اونم خیس بود
قلبش خیلی تند میزد، مثل قلب یه عاشق ک با نزدیک شدن به عشقش دیوانه وار میتپه
از بغلش دراومدم، نگاهش کمی پایین تر اومد و سرتاپام رو برانداز کرد و بعد با خنده ای که سعی در خوردنش داشت روشو برگردوند
+چیه؟ به چی میخندی؟
نزدیکم اومد و زیپ سویشرتم رو بالا کشید
_سوتین زرشای بهت میاد، ولی نزار هیچکس حتی من ببینتش خب؟
ترسیده و با تعجب نگاهش کردم، زیپم رو کمی پایین کشیدم و با دیدن سوتینم که از زیر نیم تنم معلوم بود احساس خجالت و شرمندگی داشتم
سریع زیپم رو بالا کشیدم
+نخند، بیا بریم دیگه...
بعد بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم رفتم طرف یورا گفتم اگه کاری ندارن بریم خونه وسایلمون رو جمع کنیم...
اخرین لباسم رو تو ساکم گذاشتمو زیپشو بستم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت۶قسمت یک:)))))
_چیه فکر کردی یوگیومه؟
اوهومی گفتم که دستشو دور کمرم تنگ تر کرد
+یااا چه غلطی داری میکنی؟
_انقد داد نزن، یوگیوم داره نگامون میکنه، وگرنه منم همچین خوشم نمیاد بغلت کنم
ایشی گفتمو سرم رو برگردوندم و از پشت بعش تکیه دادم
هیچوقت فکر نمیکردم همچین لحظاتیو با برادرم تجربه کنم...
حس قشنگ و خوبی بود ولی خب...هوسوک برادرمه...
تو حسو حال خودمون بودیم ک یورا بدو بدو اومد پیشمون
¥بچه ها من واقعا متاسفم... یه تماس داشتم که گفتن به مشکلی پیش اومده باید برگردم
از هوسوک فاصله گرفتمو بهش نگاه کردم
¥مشکلی ندارید اگر برگردیم؟ یا اگرم میخواید بمونید من میرم فردا میام که با هم...
+نه نه مشکلی نیست، امشب همگز باهم برمیگردیم
¥مرسی ا.ت جونم، و اینکه بازم ببخشید
+ن بابا ما خودمونم میخواستم فردا برگردیم...
ساعت رو نگاه کردم، ساعت چهار ظهر بود، قرار بود اخرای شب راه بیوفتیم ک صبح برسیم، پس هنوز وقت داشتم برای کرم ریزی...
دست هوسوک رو گرفتم و رفتم لب اب و خودم از پشت بغلش کردم و تو یه حرکت یهویی هلش دادم و افتاد تو اب و زدم زیر خنده
از اب بیرون اومد و با نگاه های عصبیش بهم زل زده بود
سریع نزدیکم اومد و منو رو شونش انداخت
جیغی کشیدم و همزمان به کمرش مشت میزدم
+جیغغغ ولم کن عوضییی، بزارم زمینننن
ولی بی توجه بهم سمت اب رفت و انداختتم تو اب
شنا درست بلد نبودم ولی سعی کردم سرم رو بالای اب بگیرم
+عوضی... کمکم کن... من شنا...بلد نیستمممم
ولی اون خیلی خونسرد دست به سینه وایساده بود داشت نگام میکرد
بعد چند دقیقه که دیگه خشته شده بودم احساس کردم یکی منو انداخت رو کولش و به سمت ساحل شنا کرد
وقتی هوسوک رو که با چشمای متعجب بهم زل زده بود دیدم، متوجه شدم یوگیوم نجاتم داده
ایشششش همش تقصیر هوسوکه
نزدیکهی ساحل ک دیگه عمق اب کم بود از کولش پایین اومدم و بعد یه تشکر کوچیک به سمت هوسوک رفتمو بغلش کردم
اونم خیس بود
قلبش خیلی تند میزد، مثل قلب یه عاشق ک با نزدیک شدن به عشقش دیوانه وار میتپه
از بغلش دراومدم، نگاهش کمی پایین تر اومد و سرتاپام رو برانداز کرد و بعد با خنده ای که سعی در خوردنش داشت روشو برگردوند
+چیه؟ به چی میخندی؟
نزدیکم اومد و زیپ سویشرتم رو بالا کشید
_سوتین زرشای بهت میاد، ولی نزار هیچکس حتی من ببینتش خب؟
ترسیده و با تعجب نگاهش کردم، زیپم رو کمی پایین کشیدم و با دیدن سوتینم که از زیر نیم تنم معلوم بود احساس خجالت و شرمندگی داشتم
سریع زیپم رو بالا کشیدم
+نخند، بیا بریم دیگه...
بعد بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم رفتم طرف یورا گفتم اگه کاری ندارن بریم خونه وسایلمون رو جمع کنیم...
اخرین لباسم رو تو ساکم گذاشتمو زیپشو بستم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت۶قسمت یک:)))))
۱.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.