نشد یک لحظه از یادت جدا دل

نشد یک لحظه از یادَت جُدا دل
زَهی دل! آفرین دل! مَرحَبا دل!
  
زِ دَستَش یک دَم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل؟
 
هزاران بار مَنعَش کردم از عشق
مگر برگشت از راهِ خطا دل؟

به چَشمانَت مرا دل مُبتَلا کرد
فَلاکَت دل! مُصیبَت دل! بلا دل!

از این دل،دادِ من بِستان،خدایا!
ز دستش تا به کِی گویم : "خُدا، دل!"

به تاری گردنش را بسته زُلفَت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل!

بِشُد خاک و ز کویَت بَرنَخیزد
زَهی ثابت قدم دل! باوفا دل
دیدگاه ها (۱)

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!وان که تنها خواست م...

عاشق شده ام، حضرت معشوقه کجایی؟من "مولوی ام" ، "شمس"، اگر جل...

⁣ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»به «گرفتار رهایی» ن...

سرانجام از غم تو استکان در دست می میرم پس از يك عمر تقوا پیش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط