از راهروهای درونم پایین می روم تا به اتاق هایی که سال ها

از راهروهای درونم پایین می روم  تا به اتاق هایی که سال هاست
 در تاریکی فرو رفته اند، سرک بکشم.
غبار عکس های قدیمی را در حافظه ام تکان دهم.
 تا به یاد آرم که چگونه در کوچه ها می دویدم  و از آفتاب تابستان
 و غروب پاییز سرمست می شدم.
 تا به یاد آرم آن روزهایی که دختری را  معصومانه دوست می داشتم.
 و تصور می کردم با او  در کلبه ای کوچک  جهان را فتح خواهیم کرد.
آری می خواهم  آنچه را که بخش اعظمی از جانم بوده است را
 در انبارهای غبار گرفته حافظه ام به یاد آرم.
 به راستی چه شد که در کوچه پس کوچه های زمان
 سایه ام به آینده گریخت و ذاتم در گذشته ماند؟...
دیدگاه ها (۱۷)

نه بر خویش شَکاک نه بر تو مُردد زبان بسته ام گوشِ کَرِ دیوار...

زندگی ام قطره اشکی بود بر گونه ی تنهایی که لیز خورد و به ع...

تا حالا شده صفحه های چتت، پر از: (سلام خوبی یه زحمتی برات دا...

تاحالا یبارم شده به خدا گله کنی که چرا من دست دارم فلانی ند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط