ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت91
بعد از رفتن اسد عصبی چنگی به موهام زدم و با خودم گفتم:
-باید زودتر از اون خونه ی کوفتی نجاتش بدم!!
دستامو تو هم مشت کردم و اومدم با قدم های بلند از حیاط برم بیرون که با صدای بلند مامان روبرو شدم:
-سالار امشب زودتر بیا خونه مهمون داریم
پوفی کشیدم و بدون این که جوابشو بدم از در حیاط رفتم بیرون و در رو محکم بستم
این روزا تنها چیزی که آرومم می کرد شکار کردن بود
باید یه سر تا جنگل می رفتم و حتی اگه چیزی شکار نمی کردم همین تیر خالی کردنا باعث می شد که سبک بشم...
یه هفته بود که کارخونه نمی رفتم و از اوضاع کارگرا و از اوضاع شرکت خبر نداشتم
تمام فکر و ذکرم شده بود آهو این دختر چیکار کرده بود با من که انقدر وابستش شده بودم؟!
نمیدونم شایدم چون تا الان کسی اینجوری با من حرف نزده بود کسی تو روم واینساده بود کسی باهام کلکل نکرده بود اینجوری شد
پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
- حتی خودمم دلیلشو نمیدونم
به سمت ماشین رفتم و صندوق عقب و باز کردم و تفنگمو برداشتم و اومدم برم سمت جنگل که با شنیدن صدای جلال عصبی چشمام و بستم:
-آقا؟!
#پارت91
بعد از رفتن اسد عصبی چنگی به موهام زدم و با خودم گفتم:
-باید زودتر از اون خونه ی کوفتی نجاتش بدم!!
دستامو تو هم مشت کردم و اومدم با قدم های بلند از حیاط برم بیرون که با صدای بلند مامان روبرو شدم:
-سالار امشب زودتر بیا خونه مهمون داریم
پوفی کشیدم و بدون این که جوابشو بدم از در حیاط رفتم بیرون و در رو محکم بستم
این روزا تنها چیزی که آرومم می کرد شکار کردن بود
باید یه سر تا جنگل می رفتم و حتی اگه چیزی شکار نمی کردم همین تیر خالی کردنا باعث می شد که سبک بشم...
یه هفته بود که کارخونه نمی رفتم و از اوضاع کارگرا و از اوضاع شرکت خبر نداشتم
تمام فکر و ذکرم شده بود آهو این دختر چیکار کرده بود با من که انقدر وابستش شده بودم؟!
نمیدونم شایدم چون تا الان کسی اینجوری با من حرف نزده بود کسی تو روم واینساده بود کسی باهام کلکل نکرده بود اینجوری شد
پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
- حتی خودمم دلیلشو نمیدونم
به سمت ماشین رفتم و صندوق عقب و باز کردم و تفنگمو برداشتم و اومدم برم سمت جنگل که با شنیدن صدای جلال عصبی چشمام و بستم:
-آقا؟!
۲.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.