اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت93

اسد چیزی نگفت و منم برای اینکه بهش جواب پس ندم بیخیال رفتن به شکار شدم و تصمیم گرفتم برم کافه سعید (پسر عموم) تا وقتم بگذره!!!

رفتم داخل ماشین نشستم که جمال اومد کنار پنجره و گفت:

-ارباب نرید...

حرفش تموم نشده بود که گفتم:

+شکار نمیرم میخوام برم تا کافه سعید اینا...

جمال که خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت:

-خب خداروشکر برید خوشبگذره!!

+تو نمیای!؟

جمال بااینکه از بچگی تو خونه ی ما کار کرده بود ولی بدن ورزیده و قیافه ی خفنی داشت که کلی از دخترا براش دست میشکوندن!!

از اونجایی هم که با جمال از بچگی بزرگ شده بودم تعارف باهام نداشتیم و جمال مکثی کرد و گفت:

-دوست دارم بیام
ولی سر و وضعم مناسب کافه ی بالا شهر نیست
من نهایت برم قهوه خونه ی همین اطراف...

تک خنده ای کردم و گفتم:

+داداش ما که هم سایزیم بدو بریم یکی از لباسای منو بپوش بریم خوش بگذرونیم این یه روزو..

جمال شونه ای بالا انداخت و گفت:

- موافقم

دوباره از ماشین پیاده شدم و همراه جمال به سمت عمارت حرکت کردیم

مامانم توی حیاط نشسته بود و مشغول سوهان کشیدن ناخنهاش بود که به محض دیدن من صدام زد:

-سالار مادر؟!
دیدگاه ها (۱۲)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت94کلافه سر جام وایستادم و برگشتم سمتشو گف...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت95دیگه منم چیزی نگفتم و همراه جلال وارد ا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت92کلافه چشمامو باز کردم و در صندوق عقبو م...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت91بعد از رفتن اسد عصبی چنگی به موهام زدم ...

blackpinkfictions پارت ۲۱

#Gentlemans_husband#Season_two#part_219+لباسام چی؟ _بیا بیرو...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟒𝟖کوک: که ببخشم؟عمرن وقتی شکنجه شدید میفهمید.آن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط