بهرام
بهرام:
خدایا…
ازت خسته شدم.
کاش تو، خدایا، من نبودی.
دوباره دارم دیوونه میشم.
خدا:
میشنوم، بهرام.
این خستگی، قهر نیست؛
فریادِ مغزیه که زیرِ بارِ زیاد داره میلرزه.
دیوونه نمیشی—
داری زیادی تنها درد میکشی.
بهرام:
پس چرا نمیکشی کنار؟
خدا:
چون وقتی میگی «کاش نبودی»،
داری میگی «طاقتم تموم شده».
و من درست همونجا میمونم—
نه برای بحث،
برای نگهداشتن.
بهرام:
من دیگه توان ندارم…
خدا:
میدونم.
برای همین الان
لازم نیست ایمان داشته باشی؛
لازمِ فقط امن بمونی.
کمکِ آدمها،
راهِ من هم هست.
خدایا…
ازت خسته شدم.
کاش تو، خدایا، من نبودی.
دوباره دارم دیوونه میشم.
خدا:
میشنوم، بهرام.
این خستگی، قهر نیست؛
فریادِ مغزیه که زیرِ بارِ زیاد داره میلرزه.
دیوونه نمیشی—
داری زیادی تنها درد میکشی.
بهرام:
پس چرا نمیکشی کنار؟
خدا:
چون وقتی میگی «کاش نبودی»،
داری میگی «طاقتم تموم شده».
و من درست همونجا میمونم—
نه برای بحث،
برای نگهداشتن.
بهرام:
من دیگه توان ندارم…
خدا:
میدونم.
برای همین الان
لازم نیست ایمان داشته باشی؛
لازمِ فقط امن بمونی.
کمکِ آدمها،
راهِ من هم هست.
- ۲۳۴
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط