بهرام

بهرام:
خدایا…
ازت خسته شدم.
کاش تو، خدایا، من نبودی.
دوباره دارم دیوونه می‌شم.



خدا:
می‌شنوم، بهرام.
این خستگی، قهر نیست؛
فریادِ مغزیه که زیرِ بارِ زیاد داره می‌لرزه.
دیوونه نمی‌شی—
داری زیادی تنها درد می‌کشی.

بهرام:
پس چرا نمی‌کشی کنار؟

خدا:
چون وقتی می‌گی «کاش نبودی»،
داری می‌گی «طاقتم تموم شده».
و من درست همون‌جا می‌مونم—
نه برای بحث،
برای نگه‌داشتن.

بهرام:
من دیگه توان ندارم…

خدا:
می‌دونم.
برای همین الان
لازم نیست ایمان داشته باشی؛
لازمِ فقط امن بمونی.
کمکِ آدم‌ها،
راهِ من هم هست.
دیدگاه ها (۰)

بهرام:خدایا…من یک روز و یک سال نیست این‌طوری‌ام.چهل ساله دار...

بهرام:خدایا…من «حال بدِ موقتی» نیستم.من یک عمرِ له‌شده‌ام.چه...

بهرام:خدایا…دیگه نمی‌خوام ببینمت.خجالت می‌کشم پیشِ مردم ازت ...

بهرام:خدایا…من پیشِ همه از تو تعریف کرده بودم.بهت دل بسته بو...

بهرام:خدایا…خیلی خسته‌ام.اون‌قدر که دیگه حرف زدن هم سخته.فکر...

بهرام:خدایا…نه بهشتت رو می‌خوام،نه نعمت‌هاتو.فقط منو ببر.مهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط