رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_پانزده
چشام رو باز کردم و با صحنع ای ک دیدم ماتم برد.
بغـ*ل شایان بودم و دستم رو قفسه سینـ*ش بود زود خودمو کشوندم کنار و با اخم بهش زل زدم.
_مگ مرض داری شایان
پوزخندی زد گفت:
*خودت یهو ت فرودگا ولو شدی تو بغلـ*م
بیشتر اخم کردم
_۲۴ ساعت بیدار بمون بدون غذا تا ببینی چی میشه
نگاهم به اطراف خود توی هواپیما بودیم
_آقای مرادی کجا هستن
خنده ریزی کرد بخاطر لحن حرف زدنم
*اون طرف هواپیما هستن خانوم
_آوا کجاس؟
*با یه هواپیما دیگ میاد نگران نباش
هوفی کشیدم و دوباره لب زدم:
_کی میرسیم؟
*سه ساعت دیگ
#شایان
سارا یکم آروم تر شده بود تونسته بود با این قضیه کنار بیاد.
این ازدواج فکر من نبود فکر پدرم بود و نمیخواستم تن به این ازدواج بدم چون میدونستم سارا عمرا راضی شه.
تو فکرام بودم ک دباره سارا لب زد؛ ٠
_گشنمه
*خو به من چه
#سارا
از لحنش بدم اومد یعنی چی؟ منو بع زور اوردن اینجا هیچیم نمیدن بخورم
عصبانی شدم و صدامو بردم بالا:
_اون پدر عوضیت منو اورده اینجا اون وقت زورتون میاد یه کم غذا بدین
الحق ک یه مشت عوضیـن
بازم اشتباه حرف زده بودم و دایی با صورت سردی نگاهم میکرد.
نزدیکم اومد. قدم به عقب برداشتم.
«مگ همین الان زر زر نمیکردی چیشد»
حس شجاعتم گل کرد و با عصبانیت لب زدم
_دایی جون نمیدونستم انقد گشنه ای ک به دختر خواهرت چیزی نمیدی بخوره
عصبی شد و با داد و فریاد گف:
«شایان این هر*زه رو ببر اون اتاق»
نگاهی به شایان انداختم ک آروم بهم گف:
*مث بچع آدم خودت میای
عصبی بودم ولی میدونستم حرفی بزنم همینجا میکشتم
شایان هولم داد به سمت اتاق اون طرف
درو باز کرد و محکم تر هولم داد داخل...
کپی ممنوعـ
نویسنده: خدم هانیـ:_
چشام رو باز کردم و با صحنع ای ک دیدم ماتم برد.
بغـ*ل شایان بودم و دستم رو قفسه سینـ*ش بود زود خودمو کشوندم کنار و با اخم بهش زل زدم.
_مگ مرض داری شایان
پوزخندی زد گفت:
*خودت یهو ت فرودگا ولو شدی تو بغلـ*م
بیشتر اخم کردم
_۲۴ ساعت بیدار بمون بدون غذا تا ببینی چی میشه
نگاهم به اطراف خود توی هواپیما بودیم
_آقای مرادی کجا هستن
خنده ریزی کرد بخاطر لحن حرف زدنم
*اون طرف هواپیما هستن خانوم
_آوا کجاس؟
*با یه هواپیما دیگ میاد نگران نباش
هوفی کشیدم و دوباره لب زدم:
_کی میرسیم؟
*سه ساعت دیگ
#شایان
سارا یکم آروم تر شده بود تونسته بود با این قضیه کنار بیاد.
این ازدواج فکر من نبود فکر پدرم بود و نمیخواستم تن به این ازدواج بدم چون میدونستم سارا عمرا راضی شه.
تو فکرام بودم ک دباره سارا لب زد؛ ٠
_گشنمه
*خو به من چه
#سارا
از لحنش بدم اومد یعنی چی؟ منو بع زور اوردن اینجا هیچیم نمیدن بخورم
عصبانی شدم و صدامو بردم بالا:
_اون پدر عوضیت منو اورده اینجا اون وقت زورتون میاد یه کم غذا بدین
الحق ک یه مشت عوضیـن
بازم اشتباه حرف زده بودم و دایی با صورت سردی نگاهم میکرد.
نزدیکم اومد. قدم به عقب برداشتم.
«مگ همین الان زر زر نمیکردی چیشد»
حس شجاعتم گل کرد و با عصبانیت لب زدم
_دایی جون نمیدونستم انقد گشنه ای ک به دختر خواهرت چیزی نمیدی بخوره
عصبی شد و با داد و فریاد گف:
«شایان این هر*زه رو ببر اون اتاق»
نگاهی به شایان انداختم ک آروم بهم گف:
*مث بچع آدم خودت میای
عصبی بودم ولی میدونستم حرفی بزنم همینجا میکشتم
شایان هولم داد به سمت اتاق اون طرف
درو باز کرد و محکم تر هولم داد داخل...
کپی ممنوعـ
نویسنده: خدم هانیـ:_
۵.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.