پارت²⁰
      فصل دوم
  ................................
زبون هردوشون بند اومده بود من زیادی حساس بودم سر این مسائل من اصلا جونگ کوک رو تور نکرده بودم !
النا" یاا چه غلطی میکنی هااا
عصبی نگاهش کردم میخواستم برم جلو اما جونگ کوک زودتر حرکت کرد دستشو گرفت و برد به سمت پله ها و بعدم دیگه ندیدمشون فقط صدایه جیغ و داد هایه النا میومد و اخرم صدایه در که محکم بسته شد جونگ کوک داشت میومد پایین و من اصلا تو موقعیتی نبودم که بتونم باهاش کل کل کنم سریع رفتم سمت پله ها و از کنارش رد شدم اتاقی که قبلا توش بودم قفل بود پس رفتم تو اتاق جونگ کوک و درشو قفل کردم پنجره رو بستم و پرده هارو کشیدم اتاق تا حدی تاریک شده بود ... نشستم گوشه اتاق .. نیاز داشتم با خودم خلوت کنم .... نیاز داشتم یه تصمیم جدی بگیرم من نباید اینجا بمونم شاید اگه این فلش نبود یا دستگاه شنود ... تا الان از اینجا خیلی دور شده بودم ولی دستام بسته بود هم دلم میخواست بفهمم تو اون فلش چیه و چرا منو دزدیدن هم دلم میخواست بیخیال بشم و از اینجا برم ... راستش حرفایه النا خیلی عصبیم کرد ولی باعث شد به خودم بیام به خودم بیام تا دوباره وابسته نشم ....... این دومین باری بود که داشتم تصمیم میگرفتم باهاش باشم و دوستش داشته باشم اما انگار هردفعه خیلی بد میفهمم که نمیتونم اینکارو بکنم ولی بازم تو دریایه چشماش غرق میشم و خودمو گم میکنم هردفعه که به چشماش نگا میکنم دلم میخواد دوباره داشته باشمشون ولی چه فایده که برایه هم نیستیم؟ شاید نشون ندم ولی هنوزم از ته دل عاشقشم به خودم میگم عاشقش نیستم اما دروغه ... من خیلی دوسش دارم و تظاهر به دوست نداشتنش منو نابود میکنه ( حیحی همه رو بازی دادممم این از اول مث سگ عاشق بودد )
اما چاره ای ندارم .. این عشقو تو قلبم خاک میکنم مجبورم اینکارو بکنم
؛؛ من ... دوست دارم جونگ کوکا .. بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی (یه نموره گریه )
پاهامو جم کردم و سرمو گذاشتم رو پام و بی صدا گریه میکردم تنها کاری که الان میتونستم بکنم گریه کردن بود ... ای کاش میشد برایه چندوقت زمان وایسه یکم استراحت کنم دور از مشکلاتم دور از تنهایی غم غصه ... انگار باید تاوان خوشحال بودنو اینجوری داد با عذاب کشیدن ..... ساعت ها مشغول فکر کردن بودم بی اهمیت که چه اتفاقی اون بیرون داره میوفته بی توجه به مدام داد زدن هایه جونگ کوک پشت در فقط فکر میکردم اینقدر ذهنم درگیر بود که سردرد گرفتم و بعد از چند دقیقه خوابم برد .... احساس کردم افتادم و سریع از خواب پریدم گیج دورمو نگا کردم ... انگار تکیم که به دیوار بود سر خوردم اوففف عجبا سرمو خاروندم و بلند شدم دستامو کشیدم بلند شدم و پنجره رو از پشت پرده باز کردم باد پرده رو تکون میداد نگاهی به پرده کردم و کشیدمش کنار کم کم داشت شب میشد رفتم سمت سرویس و صورتمو اب زدم بعد اومدم رو تخت نشستم وقتی ویندوزم بالا اومد و یادم اومد چیا شد تصمیم گرفتم از اتاق نرم بیرون حداقل حالم از این بیشتر بد نشه دراز کشیدم رو تخت و با انگشتان بازی میکردم یهو صدایه در اومد
_ یونا میشنوی صدامو؟
یکم صدامو بلند کردم و گفتم
؛؛ تنهام بزار
دیگه صدایی ازش نیومد ... باورم نمیشد این همه اتفاق تو یه روز افتاده پیدا کردن فلش دعوا سر لباس اومدن اون عوضی و ... خیلی همه چی یهویی شده دلم میخواد زودتر امروز تموم بشه و فردایه اروم تری داشته باشم
دیدگاه ها (۵)

‌‌

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

بهم رسیده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط