پارت¹⁹
پارت¹⁹
فصل دوم
.............................................
با خودم حرف میزدم و هی دستمو میکوبیدم به کاناپه و جونگ کوک بدون در زدن اومد داخل متعجب و عصبی نگاش میکردم
؛؛ بلد نیستی در بزنی؟
_ مگه بهت نگفتم واسا تا بیام؟ واسه می سرخود میری اینور اونور؟
دوباره مغرورانه نگاهش کردم تیکه دادم به مبل
؛؛ مگه من بچم؟خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
_ اره تو بچه ای چون کارات بچه گانه هست ! اگه میتونستی مراقب کنی تنهایی نمیرفتی پایین
؛؛ این دوسال خودم مراقب خودم بودم که نمیرم ! تازشم اون احمق هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_ هرجور شده میخوای این دوسال رو بزنی تو سرم؟
؛؛ هم اره هم گفتم بدونی که خودم مراقبم
_ نه نمیشه هرجا میرم باید باهام بیایی
؛؛ ببین پام خوب شده همچین میزنمت که یادت بره کی هستی
_ اییی ترسیدم .. همین که گفت هرجا میرم میایی
اداشو در اوردم چون حوصله قیافه گرفتناشو نداشتم بلند شدم برم مچمو گرفت ... از این کتر به شدت بدم میومد و همیشه عصبیم میکرد
_ کجا؟
؛؛ میرم تو حیاط
_ من الان چی گفتم؟
؛؛ وای ول کن زیادی شلوغش میکنی
_ من یه بار تنهات گذاشتم یه بار دیگه این اشتباهو نمیکنم
با این حرفی که زد یه جوری شدم انگاری عصبانیتم فروکش کرد چشمامو باز بسته کردم و سر تکون دادم دوباره برگشتم سرجایه قبلیم مثل دخترایه خوب و حرف گوش کن نشستم و به کاراش نگا میکردم انگار من نبودم دو دیقه پیش میخواستم سرشو بکوبم به دیوار ... کتشو پوشید گفت بریم منم سریع بلند شدم رفتیم پایین تو حیاط و مشغول قدم زدن شدیم هوا افتابی بود و باد خنکی میومد نه خیلی سرد نه خیلی گرم خلاصه اینکه امروز هوا خیلی خوبه .. قدم میزدم و به اسمون نگا میکردم که یهو یه سوالی برام پیش اومد وقتی به جواب نرسیدم تصمیم گرفتم از جونگ کوک بپرسم
؛؛ یه سوال
_ بگو
؛؛ ما که بیرون از کره هستیم .. النا مگه کره زندگی نمیکنه؟
_ چرا
؛؛ از کجا میدونه تو اومدی اینجا؟
_ خودشم اینجا عمارت داره و خدمه هایه اینجا با خدمه هایه عمارت اون رفت و امد دارن
؛؛ اگه مکس بفهمه چی؟
_ فک کردی من میزارم همینجوری سرشو بندازه بیاد تو؟ یه خبرچین دارم
برایه این مارمولک بودنش دست زدم و برگشتم شگفت زده بهش نگا کردم
؛؛ افرین بالاخره بهم ثابت کردی هنوز عقلت یکم کار میکنه
_ خیلیم باهوشم تو چش نداری ببینی
؛؛ خیل خوب بابا .. یکم تعریف کردم جنبه داشته باش
_ خوب حقیقته
نیشگونش گرفتم و دیگه هیچی نگفتیم فقط راه میرفتیم ... بعد یه ربع رفتیم داخل فک میکردم النا تو اتاقشه اما انگار نگهبان ماعه '-'
النا" کجا بودین؟
از این لحن طلبکارانش اصلا خوشم نیومد که هیچ عصبیمم کرد به این چه ربطی داشت
؛؛ فک نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
النا" جونگ کوک رو تور کردی؟ خسته نشدی؟ اون تورو نمیخوادد دست از سرش بردار اینقدر دنبالش راه نیوفت
صبرم لبریز شد رفتم جلو و یکی خوابوندم تو گوشش اینقدر محکم زدم که افتاد زمین ... حواسم به جونگ کوک نبود ولی میدونستم شکه شده با این حرکتم اما اصلا مهم نبود النا برگشت و نگام کرد تو نگاهش یکم ترس رو میشد دید ... این حجم از عصبانیت با بغض کوچیکی که ته گلوم بود ترکیب خیلی بدی رو ساخته بودن انگار هرلحظه میتونستم منفجر بشم حالم از اینجا بهم میخورد هیچ وقت هیچکس بهم همچین حرفی نزده بود چطور این دختره عوضی جرعت کرده با من اینجوری حرف بزنه؟
جونگ کوک اومد روبه روم و خواست چیزی بگه ولی من هولش دادم و بلند داد زدم
؛؛ از همتون متنفرممممم دست از سرم برداریدد ولم کنیددد
فصل دوم
.............................................
با خودم حرف میزدم و هی دستمو میکوبیدم به کاناپه و جونگ کوک بدون در زدن اومد داخل متعجب و عصبی نگاش میکردم
؛؛ بلد نیستی در بزنی؟
_ مگه بهت نگفتم واسا تا بیام؟ واسه می سرخود میری اینور اونور؟
دوباره مغرورانه نگاهش کردم تیکه دادم به مبل
؛؛ مگه من بچم؟خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
_ اره تو بچه ای چون کارات بچه گانه هست ! اگه میتونستی مراقب کنی تنهایی نمیرفتی پایین
؛؛ این دوسال خودم مراقب خودم بودم که نمیرم ! تازشم اون احمق هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_ هرجور شده میخوای این دوسال رو بزنی تو سرم؟
؛؛ هم اره هم گفتم بدونی که خودم مراقبم
_ نه نمیشه هرجا میرم باید باهام بیایی
؛؛ ببین پام خوب شده همچین میزنمت که یادت بره کی هستی
_ اییی ترسیدم .. همین که گفت هرجا میرم میایی
اداشو در اوردم چون حوصله قیافه گرفتناشو نداشتم بلند شدم برم مچمو گرفت ... از این کتر به شدت بدم میومد و همیشه عصبیم میکرد
_ کجا؟
؛؛ میرم تو حیاط
_ من الان چی گفتم؟
؛؛ وای ول کن زیادی شلوغش میکنی
_ من یه بار تنهات گذاشتم یه بار دیگه این اشتباهو نمیکنم
با این حرفی که زد یه جوری شدم انگاری عصبانیتم فروکش کرد چشمامو باز بسته کردم و سر تکون دادم دوباره برگشتم سرجایه قبلیم مثل دخترایه خوب و حرف گوش کن نشستم و به کاراش نگا میکردم انگار من نبودم دو دیقه پیش میخواستم سرشو بکوبم به دیوار ... کتشو پوشید گفت بریم منم سریع بلند شدم رفتیم پایین تو حیاط و مشغول قدم زدن شدیم هوا افتابی بود و باد خنکی میومد نه خیلی سرد نه خیلی گرم خلاصه اینکه امروز هوا خیلی خوبه .. قدم میزدم و به اسمون نگا میکردم که یهو یه سوالی برام پیش اومد وقتی به جواب نرسیدم تصمیم گرفتم از جونگ کوک بپرسم
؛؛ یه سوال
_ بگو
؛؛ ما که بیرون از کره هستیم .. النا مگه کره زندگی نمیکنه؟
_ چرا
؛؛ از کجا میدونه تو اومدی اینجا؟
_ خودشم اینجا عمارت داره و خدمه هایه اینجا با خدمه هایه عمارت اون رفت و امد دارن
؛؛ اگه مکس بفهمه چی؟
_ فک کردی من میزارم همینجوری سرشو بندازه بیاد تو؟ یه خبرچین دارم
برایه این مارمولک بودنش دست زدم و برگشتم شگفت زده بهش نگا کردم
؛؛ افرین بالاخره بهم ثابت کردی هنوز عقلت یکم کار میکنه
_ خیلیم باهوشم تو چش نداری ببینی
؛؛ خیل خوب بابا .. یکم تعریف کردم جنبه داشته باش
_ خوب حقیقته
نیشگونش گرفتم و دیگه هیچی نگفتیم فقط راه میرفتیم ... بعد یه ربع رفتیم داخل فک میکردم النا تو اتاقشه اما انگار نگهبان ماعه '-'
النا" کجا بودین؟
از این لحن طلبکارانش اصلا خوشم نیومد که هیچ عصبیمم کرد به این چه ربطی داشت
؛؛ فک نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
النا" جونگ کوک رو تور کردی؟ خسته نشدی؟ اون تورو نمیخوادد دست از سرش بردار اینقدر دنبالش راه نیوفت
صبرم لبریز شد رفتم جلو و یکی خوابوندم تو گوشش اینقدر محکم زدم که افتاد زمین ... حواسم به جونگ کوک نبود ولی میدونستم شکه شده با این حرکتم اما اصلا مهم نبود النا برگشت و نگام کرد تو نگاهش یکم ترس رو میشد دید ... این حجم از عصبانیت با بغض کوچیکی که ته گلوم بود ترکیب خیلی بدی رو ساخته بودن انگار هرلحظه میتونستم منفجر بشم حالم از اینجا بهم میخورد هیچ وقت هیچکس بهم همچین حرفی نزده بود چطور این دختره عوضی جرعت کرده با من اینجوری حرف بزنه؟
جونگ کوک اومد روبه روم و خواست چیزی بگه ولی من هولش دادم و بلند داد زدم
؛؛ از همتون متنفرممممم دست از سرم برداریدد ولم کنیددد
۵.۳k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.