« قِبلِه گاهِ مَن🐚🦋 »
« قِبلِه گاهِ مَن🐚🦋 »
#PART_6
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
تا نشستیم روی صندلی های مخصوص جایگاه عقد...دلناز با عجله اومد سمتمون و گفت:
- چرا انقد دیر کردین؟ عاقد خیلی وقته منتظره...
دانیال، با لبخند با دلناز مشغول حرف زدن شده بود.
بهش خیره شدم.
خوشحالی و سرمستی از چشم هاش و صورت اش چکه می کرد.
بدون اینکه دستم رو لحظهای ول کنه قران رو بوسید و با لبخند به دستم داد. بیحرف گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
- دلارامم، نگام کن!
بی میل و با بغض همچنان مُسر نگاه ام رو پایین انداخته بودم. با دستش چونم رو گرفت و با فشار ملایمی که بهش وارد کرد، سرم رو بالا آورد; باز هم نگام فراری بود از چشماش.
دوست نداشتم خیره بشم به مردمک های لرزان چشمهای مشکیش.
- دلارام...میدونم چقدر ازم متنفری، ولی توهم میدونی چقدر دوست دارم.
نگاهت رو از چشمهام نگیر، من با این نگاه و چشم ها زندگی میکنم.
بیحرف، بهش خیره شدم. تونگاه مشکیش دنیایی ازعشق بود.
دانیال بی نظیر بود وارزوی خیلی از دخترها اما نه من.
با اومدن عاقد نگاهم رو از چشم هاش گرفتم.
قران رو بوسیدم
- خدایا توکل میکنم به اسم اعظمت.
وباز کردم...سوره یوسف.
بغض، راه گلوم رو بست.
چشم هام به قران بود. جسمم پیش دانیالی که چند لحظه بعد همسرم میشد اما...
امان از فکرم که همش حول دوچشم سبز پرسه میزد.
دوچشمی که هرچی چشم گردونده بودم بین جمعیت ندیده بودمش.
نبود...نمی دونم چقدر گذشت که با صدای آهستهی دانیال به خودم اومدم.
- دلارامم، خانومم نمیخوای بله بگی؟
باصداش نگاهی بهش کردم که بااسترس واضطراب نگام میکرد.
کی سه بار عاقد ازم بله خواسته بودو من متوجه نشده بودم؟
یعنی انقدر حواسم پرت تو بوده؟
نگام رو مامان چرخید که نگران و باغم نگام میکرد. رو بابا که فقط غم بود توچشاش وخشم...ودراخر دلنازی که شاید
میخندید ولی غم ونگرانی چشم هاش رو نسبت به خودم، منی که خواهرش بودم درک میکردم..
دانیال چرانگران بوده؟...هه... مگه من جز بله گفتن می تونستم چیز دیگه ای بگم؟
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
• [ @fatooom_000 ]•
#PART_6
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
تا نشستیم روی صندلی های مخصوص جایگاه عقد...دلناز با عجله اومد سمتمون و گفت:
- چرا انقد دیر کردین؟ عاقد خیلی وقته منتظره...
دانیال، با لبخند با دلناز مشغول حرف زدن شده بود.
بهش خیره شدم.
خوشحالی و سرمستی از چشم هاش و صورت اش چکه می کرد.
بدون اینکه دستم رو لحظهای ول کنه قران رو بوسید و با لبخند به دستم داد. بیحرف گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
- دلارامم، نگام کن!
بی میل و با بغض همچنان مُسر نگاه ام رو پایین انداخته بودم. با دستش چونم رو گرفت و با فشار ملایمی که بهش وارد کرد، سرم رو بالا آورد; باز هم نگام فراری بود از چشماش.
دوست نداشتم خیره بشم به مردمک های لرزان چشمهای مشکیش.
- دلارام...میدونم چقدر ازم متنفری، ولی توهم میدونی چقدر دوست دارم.
نگاهت رو از چشمهام نگیر، من با این نگاه و چشم ها زندگی میکنم.
بیحرف، بهش خیره شدم. تونگاه مشکیش دنیایی ازعشق بود.
دانیال بی نظیر بود وارزوی خیلی از دخترها اما نه من.
با اومدن عاقد نگاهم رو از چشم هاش گرفتم.
قران رو بوسیدم
- خدایا توکل میکنم به اسم اعظمت.
وباز کردم...سوره یوسف.
بغض، راه گلوم رو بست.
چشم هام به قران بود. جسمم پیش دانیالی که چند لحظه بعد همسرم میشد اما...
امان از فکرم که همش حول دوچشم سبز پرسه میزد.
دوچشمی که هرچی چشم گردونده بودم بین جمعیت ندیده بودمش.
نبود...نمی دونم چقدر گذشت که با صدای آهستهی دانیال به خودم اومدم.
- دلارامم، خانومم نمیخوای بله بگی؟
باصداش نگاهی بهش کردم که بااسترس واضطراب نگام میکرد.
کی سه بار عاقد ازم بله خواسته بودو من متوجه نشده بودم؟
یعنی انقدر حواسم پرت تو بوده؟
نگام رو مامان چرخید که نگران و باغم نگام میکرد. رو بابا که فقط غم بود توچشاش وخشم...ودراخر دلنازی که شاید
میخندید ولی غم ونگرانی چشم هاش رو نسبت به خودم، منی که خواهرش بودم درک میکردم..
دانیال چرانگران بوده؟...هه... مگه من جز بله گفتن می تونستم چیز دیگه ای بگم؟
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
• [ @fatooom_000 ]•
۱.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.