« قِبلِه گاهِ مَن🐚🦋 »
« قِبلِه گاهِ مَن🐚🦋 »
#PART_5
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
بالاخره رسیدیم ..
ازماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد، و دستم رو محکم تو دستاش گرفت.
دلناز ومامان با اسفند دم در ایستاده بودن .
تا وارد شدیم صدای کل کشیدن دست وسوت بلند شد ومن فقط باچشمام دنبال یک نفر میگشتم...
هرچی به جایگاه عروس وسفره عقد نزدیک میشدم انگار دارم با قدم های خودم مسلخ میرفتم...با پاهای خودم
قصاص دلم میرفتم...
ولی مجبور بودم، محکوم بودم به این قصاص...
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
• [ @fatooom_000 ]•
#PART_5
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
بالاخره رسیدیم ..
ازماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد، و دستم رو محکم تو دستاش گرفت.
دلناز ومامان با اسفند دم در ایستاده بودن .
تا وارد شدیم صدای کل کشیدن دست وسوت بلند شد ومن فقط باچشمام دنبال یک نفر میگشتم...
هرچی به جایگاه عروس وسفره عقد نزدیک میشدم انگار دارم با قدم های خودم مسلخ میرفتم...با پاهای خودم
قصاص دلم میرفتم...
ولی مجبور بودم، محکوم بودم به این قصاص...
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
• [ @fatooom_000 ]•
۱.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.