🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 66
دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم...
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد...
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟
گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر...
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن!
گفتم: کجان؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست...
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه...
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن...
صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟!
گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه...
دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 66
دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم...
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد...
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟
گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر...
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن!
گفتم: کجان؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست...
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه...
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن...
صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟!
گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه...
دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۲.۸k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.