🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 65
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 65
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۲.۳k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.