🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 64
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 64
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۱.۴k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.