تکپارتییی جدید از سوکجینیییی به قلم لینا
تکپارتییی جدید از سوکجینیییی؟؟؟ به قلم لینا :)))
نمیدانم از انسان بودن بیشتر میترسم یا از روباه بودن...
در آینه، چشمهایم برق میزنند... همان درخشش شکار، همان اضطراب گریز. اما هر بار که او لبخند میزند، چیزی در من آرام میشود، چیزی که هیچکدام از دو طبیعت من نمیشناست.
میخواهم نزدیکش شوم… اما بوی او باعث میشود حس کنم تمام غریزههایم در من زنده میشوند. قلبم تند میزند، نه از عشق، از گرسنگی.
آیا میشود دوست داشت بیآنکه درنده بود؟
شبها وقتی باد بوی موهایش را تا لانهام میآورد، پنجههایم را در خاک فرو میبرم و دعا میکنم که خورشید هیچوقت از شرق برنخیزد تا نبیند هیولایی که عاشقش شده.
من هم انسانم، هم روباه...
و گاهی حس میکنم عشق، تنها شکارِ مشترک هر دو است....
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:)))
نمیدانم از انسان بودن بیشتر میترسم یا از روباه بودن...
در آینه، چشمهایم برق میزنند... همان درخشش شکار، همان اضطراب گریز. اما هر بار که او لبخند میزند، چیزی در من آرام میشود، چیزی که هیچکدام از دو طبیعت من نمیشناست.
میخواهم نزدیکش شوم… اما بوی او باعث میشود حس کنم تمام غریزههایم در من زنده میشوند. قلبم تند میزند، نه از عشق، از گرسنگی.
آیا میشود دوست داشت بیآنکه درنده بود؟
شبها وقتی باد بوی موهایش را تا لانهام میآورد، پنجههایم را در خاک فرو میبرم و دعا میکنم که خورشید هیچوقت از شرق برنخیزد تا نبیند هیولایی که عاشقش شده.
من هم انسانم، هم روباه...
و گاهی حس میکنم عشق، تنها شکارِ مشترک هر دو است....
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:)))
- ۱.۵k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط