یه تکپارتییی جدید از جونگکوککک شییی به قلم لینا

یه تک‌پارتییی جدید از جونگکوککک شییی؟؟:)))) به قلم لینا:)

بارون مثل همیشه بی‌خبر می‌بارید.
صدای شکستن لیوان روی زمین، با فریاد تو قاطی شد:
تو نمی‌فهمی، جونگ‌کوک! دیگه خسته‌م از ترس، از فرار، از خون!
کوک نفسش رو از بین دندون‌ها بیرون داد. سایه‌ی خشم توی چشم‌هاش می‌درخشید، اون خشم همیشگیِ رئیس مافیا که فقط برای تو فروکش می‌کرد تا حالا.

به آرومی گفت:
این دنیای منه… و تو خواستی کنارش باشی.
اشک‌هات رو پاک کردی:
من کنارت عشق خواستم، نه ترس.

برای اولین بار چشم‌هات رو دید بدون لبخند، بدون عشق.
صدای بسته شدن در که پیچید، یه تیکِ خالی توی قلبش موند.
کوک به دیوار تکیه داد. باور نمی‌کرد که رفتی.

خیابون‌ها تاریک بودن، بوی بارون و بنزین توی هوا پیچیده بود.
در حالی که به موبایل نگاه می‌کردی و اشک‌هاتو پاک می‌کردی، ون سیاه‌رنگی جلوت ترمز کرد.
یه مرد درشت‌هیکل بهت نزدیک شد.
قبل از اینکه فریاد بزنی، صدای “نه” از گلوت برید.

دو ساعت بعد
کوک با چهره‌ای خسته توی عمارت نشست. ساعت گوشی‌اش زنگ خورد.
شماره ناشناس.
وقتی تماس رو جواب داد، اول صدای قدم‌ها اومد، بعد خنده‌ی مردی که همیشه دنبالش بود.
هان جائه‌کوان گفت:
می‌دونی، هر اشتباهی هزینه داره. این بار هزینه‌اش اون دختره‌ست.

دوربین روشن شد، تصویر لرزید تو رو دید. با زخم روی لب، دست‌هات بسته‌شده.
تو نگاهت پر از وحشت بود اما لب زدی:
نیا… اونا دنبالتن.

تماس قطع شد.

چیزی توی کوک شکست.
بدون گفتن به هیچ‌کس، با دو تا اسلحه و جلیقه‌ی ضدگلوله بیرون زد.
کوچه‌ پس‌کوچه‌های خیس رو یکی‌یکی رد کرد تا رسید به کارخانه‌ی قدیمی جنوب شهر.

هوا سنگین بود، بوی نفت و زنگ‌زدگی دیوارها.
از بین دود و سایه‌ها صدای فریاد تو اومد.

جونگ‌کوک!
در رو شکست، چند نفر با اسلحه طرفش پریدن.
گلوله‌ها شلیک شدن، دیوار آتش گرفت، دود بالا رفت.
تو سعی کردی از طناب خلاص شی ولی یکی از افراد دشمن پشت سرت ایستاد با اسلحه‌ای که لرزشش توی نور دیده می‌شد.

صدای شلیک.
وقتی چشمای کوک برگشت سمتت، زمان ایستاد.
تو روی زمین افتاده بودی، لب‌هات نیمه‌باز، خون از گوشه دهنت سرازیر می‌شد.

کوک همه چیز رو فراموش کرد.
فقط قدم زد. سمت اون‌ها، با چشمایی پر از اشک و جنون.
گلوله‌ها تموم شدن، ولی مشت‌ها نه.
تا وقتی ساکت شدن، تا وقتی هیچ صدایی نموند.

بعد روی زانو نشست، سرت رو بغل گرفت.
بارون با خون قاطی شده بود.
تا آخرین نفس گفتی:
می‌خواستم فقط یه زندگی معمولی داشته باشیم…

کلمه‌ی داشتیم هنوز روی لبه‌ی لب‌هایت بود که چشم‌هات بست شد.

چند ساعت بعد وقتی پلیس‌ها رسیدن، چیزی جز ویرانی نبود.
در وسط سالن، جونگ‌کوک نشسته بود کنار جسد تو، با تفنگی که هنوز دود ازش بلند می‌شد.
صداش مثل زمزمه بود:
تو گفتی از خشونت بیزاری… پس دیگه نمی‌خوام خشونتی بمونه.

اسلحه رو بلند کرد.
یک شلیک.
سکوت مطلق.

صبح، آفتاب نصفه از لای ابرها بیرون می‌زد.
روی زمین دو تا حلقه افتاده بود: حلقه‌ی تو… و حلقه‌ی اون.
هیچ‌کدوم دیگه در اون شهر پر از خون و قدرت حضور نداشتن.
فقط صدای گنجشک‌ها و بوی بارونِ بعدِ مرگ موند....

خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو می‌تونه خیلی خوشحالم کنه:)))
دیدگاه ها (۴)

لینایی هاممممم واقعا ناراحتم ازتونننن😭😭😭چرا بهم رای نمیدین؟؟...

سلام به لینایی‌های خاصم 🖤 شب شروع شد و فاز سیاه داره خودش ر...

تو کتاب مطالعاتم این بوددددد حتی کتاب هم شیپ میکنههههههه پشم...

لینایی هام توی ناشناسم اگر حرفی برای آیدل شدنم یا کلا حرفی د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط