چند پارتی درخواستی بخش اول
ویو ا.ت )
چند روزی بود که فهمیده بودم .. سرطان دارم . ولی به کوک نگفته بودم .. واقعا گفتنش برام سخت بود ..
تصور کردن اینکه ناراحت باشه .. و به خاطرم اشک بریزه برام سخت بود ..
نمیخواستم ناراحت بشه ..
پس چیزی بهم نگفته بودم ..
امشب کار داشت و نمیومد خونه .. منم تنهایی نشسته بود .. این روزا شبا میموند شرکت ..
میشه گفت یه جورایی به نبودنش عادت کردم ..
ولی اینکه نباشه هم نابودم میکنه .. خودمم نمیدونم .چه مرگمه ..
تنها کاری که میشد کرد .. گریه کردن برای اینکه میخوام بمیرم بود .. ولی نمیدونم چرا برعکس .. دلم نمیخواد گریه کنم .. میخوام بخندم ..
میخوام وقتای که برام مونده رو با کوک بگذرونیم ..
ولی اونم نیست .. با هزار جور فکر سرم و روی بالشت گذاشتم .. و چشمام و بستم ..
عاشقتم کوک .. میدونم اینجا نیست ولی اگه فردا مردم میخوام این آخرین کلمه ی باشه که میگم ..
بلاخره چشمای خسته ام و بستم و به دنیای خواب و رویا رفتم ..
۱۰:۰۰صبح
با صدای آلارم گوشیم .. بلند شدم .. دلم میخواست بیشتر بخوام ولی نمیشه..
امیدوارم حداقل امروز بتونم کوک و ببینم ..
خواستم نودل درست کنم که دیدم تموم شده.... پس کلید و برداشتم و از خونه بیرون زدم تا برم برای خودم نودل بیارم .. به مغازه رسیدم .. و چند تا چیز به همراه نودل خریدم .. توی راه داشتم برمیگشتم .. که چشمام به یه ماشین سیاه افتاد ..
چقدر شبیه ماشینِ کوکه
.. ولی کوک که شرکته .. از کناره مغازه رد شدم .. خواستم از کنار ماشین رد بشم و داخلش و نگاه کردم ...
کوک اینجا چیکار میکنه .. انگار منتظر کسی بود ..
روی صندلی پارکی نشستم و ماشین و نگاه میکردم .. یعنی منتظر کی بود که .....
چند روزی بود که فهمیده بودم .. سرطان دارم . ولی به کوک نگفته بودم .. واقعا گفتنش برام سخت بود ..
تصور کردن اینکه ناراحت باشه .. و به خاطرم اشک بریزه برام سخت بود ..
نمیخواستم ناراحت بشه ..
پس چیزی بهم نگفته بودم ..
امشب کار داشت و نمیومد خونه .. منم تنهایی نشسته بود .. این روزا شبا میموند شرکت ..
میشه گفت یه جورایی به نبودنش عادت کردم ..
ولی اینکه نباشه هم نابودم میکنه .. خودمم نمیدونم .چه مرگمه ..
تنها کاری که میشد کرد .. گریه کردن برای اینکه میخوام بمیرم بود .. ولی نمیدونم چرا برعکس .. دلم نمیخواد گریه کنم .. میخوام بخندم ..
میخوام وقتای که برام مونده رو با کوک بگذرونیم ..
ولی اونم نیست .. با هزار جور فکر سرم و روی بالشت گذاشتم .. و چشمام و بستم ..
عاشقتم کوک .. میدونم اینجا نیست ولی اگه فردا مردم میخوام این آخرین کلمه ی باشه که میگم ..
بلاخره چشمای خسته ام و بستم و به دنیای خواب و رویا رفتم ..
۱۰:۰۰صبح
با صدای آلارم گوشیم .. بلند شدم .. دلم میخواست بیشتر بخوام ولی نمیشه..
امیدوارم حداقل امروز بتونم کوک و ببینم ..
خواستم نودل درست کنم که دیدم تموم شده.... پس کلید و برداشتم و از خونه بیرون زدم تا برم برای خودم نودل بیارم .. به مغازه رسیدم .. و چند تا چیز به همراه نودل خریدم .. توی راه داشتم برمیگشتم .. که چشمام به یه ماشین سیاه افتاد ..
چقدر شبیه ماشینِ کوکه
.. ولی کوک که شرکته .. از کناره مغازه رد شدم .. خواستم از کنار ماشین رد بشم و داخلش و نگاه کردم ...
کوک اینجا چیکار میکنه .. انگار منتظر کسی بود ..
روی صندلی پارکی نشستم و ماشین و نگاه میکردم .. یعنی منتظر کی بود که .....
- ۱۳.۹k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط