خانزاده پارت جلددوم

#خان_زاده #پارت16 #جلد_دوم
.

باید به خودم میومدم این مرد که من تمام عمرم عاشقش بودم؛ خیلی سختی کشیدم؛ عذاب کشیدم؛ از خیانت های پشت سر همش درد کشیدم؛ هیچ وقت عوض نمیشه این آدم همیشه همونی میمونه که بوده...
کنار دیوار سر خوردم روی زمین نشستم باید چیکار میکردم؟
دلم می خواست یه تصمیم درست حسابی برای زندگیم بگیرم.
تصمیمی که اهورا هم بفهمه منم آدمم...
منم می تونم مثل خودش گاهی اوقات بد باشم...
من میتونم عوض بشم...
اما هنوز دو دل بودم تو دلم هنوزم که هنوزه احساس میکردم دوستش دارم و دیگه حالم داشت از این عشقی که بهش داشتم بهم می خورد.
برای قانع کردن خودم برای کنار گذاشتن همیشگی این مرد باید تا عصر صبر می کردم تا با چشمای خودم ببینم که این آدم منو دخترمو تمام حرفامونو ؛زندگیمو ،به این زن و پسرش می فروشه...
اون موقع بود که می تونستم بهترین تصمیم وبرای زندگیم بگیرم.

توی دلم هنوز امید داشتم که اهورا اینکارو با منو دخترمون نمیکنه...
تمام مدت همون جا نشستم منتظر شدم ...
وقتی اهورا دست کیمیا رو گرفت و گفت بیا بریم بالا کمی استراحت کنیم واقعاً حالم داشت از این آدم بهم میخورد .
می خواست باهاش استراحت کنه؟ با زنی که قرار بود یکمی دیگه باهاش عقد کنه و دوباره سر منه بدبخت هوو بیاره...

از فکر و خیال بیرون اومدم گوشه به گوشه اتاقو نگاه کردم تو...
بدون شک می خواست اون دختر رو بیاره همین جا چون اتاق خودش بود.

ترسیده یه سمت کمد رفتم و درش و باز کردم لباسها رو کنار زدم و وارد شدم و به زحمت توش نشستم و درش و بستم قرار بود الان توی همین اتاق باهم ببینمشون و میدونستم این برای من خیلی درد داره!
وقتی صدای خنده‌های کیمیا نزدیک در اتاق بلند شد نفسم بند اومد به خودم دلداری می دادم آروم باش آروم باش دختر چیزی نیست این کارو نمی کنه حتما می خواد باهاش حرف بزنه باهاش حرف بزنه که توضیح بده من و مونث دوست داره که می خواد منو نگه داره با این حرفا رو به خودم دلداری میدادم.
در اتاق باز شد اول صدای پاشنه های کفش کیمیا توی اتاق پیچید و بعد اهو را که پشت سرش در اتاق و بست و من از سوراخ جاکلیدی کمد داشتم خوب نگاهشون میکردم.
دختره کنار پنجره رفت و با سرخوشی گفت:
_ همیشه دوست داشتم اتاق شوهرم رو ببینم...
اهورا وقیحانه خندید و نزدیکش شد و دستش رو روی کمرش گذاشتو گفت
_ شوهرت که هنوز نیستم قراره بشم.
کیمیا با ناز کنار ایستاد و گفت:
_ یعنی چی که هر روز نیستی خب میشی دیگه همین امروز...
اهورا که انگار تاب ناراحتیشو نداشت دستش را بالا برد و گفت:
_ من تسلیم هرچی شما بگی خانم ..
دلم داشت از این حجم درد منفجر میشد دیگه از این آدم داشت حالم بهم می‌خورد‌....

#عکس_نوشته #عاشقانه #wallpaper #جذاب #فانتزی #فردوس_برین #هنر_عکاسی #FANDOGHI #دخترونه #هنر #lana
دیدگاه ها (۴)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت17 #جلد_دومصداشون حرفهایی که میزدن قلبم...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت18 #جلد_دوممونس بی سر و صدا داشت بهم نگ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت15 #جلد_دومبلاخره موقعیت خوب پیش اومد و...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت14 #جلد_دوم* * * * *امروز اهورا داشت می...

داشتم فکر میکردم که چقدر این پست هایی که میزارم برخلاف شخصیت...

دختر سایه

من نه از کسی عقب ترم و نه از کسی جلوترم!من در زمان خودم زندگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط