🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت18 #جلد_دوم
مونس بی سر و صدا داشت بهم نگاه میکرد و من دردم فقط و فقط دخترکم بود که اینطور نادیده گرفته میشد و بهش حتی تهمت میزدن که از اهورا نیست.
این بود که قلبم و اتیش میزد...
مونس با صدای بچه گونه و پر از سوالش بالاخره اروم پرسید
_کجا داریم میریم مامان؟
بهش لبخند زدم و بغضم و پس زدم
میریم مسافرت خوشگل مامان...
اونم بهم لبخند زد و فقط سرش و تکون داد.
باید یه جایی برای موندن پیدا میکردم تا سحر همه کارهای دور شدن من از اینجارو انجام بده.
چمدونمو بستم دوباره مونس بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.
راحیل با صورتی ناراحت و غمگین چمدون به دست درست رو به روم ایستاد و گفت:
_ کجا داری میری ایلین خانم؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
مواظب خودت باش مواظب اهورا هم باش همیشه این جا بمون خب؟
تو خوب اهورارو میشناسی هیچ کسی مثل تو نمیتونه از پس کاراش بر بیاد میدونی که ...
ناراحت با چشمای خیس دستمو توی دستش گرفته شده و مغموم پرسید:
_ کاری کرده ؟
دعواتون شده کجا داری میری اخه؟
آروم بغلش کردم و گفتم:
به این چیزا فکر نکن فقط مواظب خودت باش من و مونسم دیگه باید از اینجا بریم چون تاریخ انقضای ما دیگه تموم شده باید بریم یه جای دور .
من ومحکمتر بغل کرد شروع کرد به گریه کردن .
تمام سعیمو می کردم بغضم نشکنه و منم گریه نکنم نمیخواستم دختر کوچولوم بترسه نگران بشه.
به کمک راحیل چمدونارو توی صندوق ماشین گذاشتیم و نگاه آخر به خونم انداختم تنها چیزی که از این خونه به یادگار می بردم لباسهام بود و خاطراتم همین و بس...
هیچ چیزی از اون نمی خواستم ماشینو روشن کردم و با یه خداحافظی از اونجا دور شدم به فکر رفتم کجا باید میرفتم؟
کجا باید میرفتم؟
هتل میرفتم زود میتونست اهورا پیدا مون کنه!
مسافرخونه پایین شهر گزینه بهتری بود پس گاز دادم به همون سمت رفتم.
بلاخره یه جای مناسب پیدا کردم و برای چند شب ا اتاق گرفتم.
صاحب مهمون خونه یه پیر مرد با ریش سفید بود که به نظر آدم با خدایی می آمد و این برای من بهتر بود....
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه #wallpaper #عکس #دخترونه #هنر_عکاسی #فانتزی #نوشته #دخترانه #فردوس_برین
#خان_زاده #پارت18 #جلد_دوم
مونس بی سر و صدا داشت بهم نگاه میکرد و من دردم فقط و فقط دخترکم بود که اینطور نادیده گرفته میشد و بهش حتی تهمت میزدن که از اهورا نیست.
این بود که قلبم و اتیش میزد...
مونس با صدای بچه گونه و پر از سوالش بالاخره اروم پرسید
_کجا داریم میریم مامان؟
بهش لبخند زدم و بغضم و پس زدم
میریم مسافرت خوشگل مامان...
اونم بهم لبخند زد و فقط سرش و تکون داد.
باید یه جایی برای موندن پیدا میکردم تا سحر همه کارهای دور شدن من از اینجارو انجام بده.
چمدونمو بستم دوباره مونس بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.
راحیل با صورتی ناراحت و غمگین چمدون به دست درست رو به روم ایستاد و گفت:
_ کجا داری میری ایلین خانم؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
مواظب خودت باش مواظب اهورا هم باش همیشه این جا بمون خب؟
تو خوب اهورارو میشناسی هیچ کسی مثل تو نمیتونه از پس کاراش بر بیاد میدونی که ...
ناراحت با چشمای خیس دستمو توی دستش گرفته شده و مغموم پرسید:
_ کاری کرده ؟
دعواتون شده کجا داری میری اخه؟
آروم بغلش کردم و گفتم:
به این چیزا فکر نکن فقط مواظب خودت باش من و مونسم دیگه باید از اینجا بریم چون تاریخ انقضای ما دیگه تموم شده باید بریم یه جای دور .
من ومحکمتر بغل کرد شروع کرد به گریه کردن .
تمام سعیمو می کردم بغضم نشکنه و منم گریه نکنم نمیخواستم دختر کوچولوم بترسه نگران بشه.
به کمک راحیل چمدونارو توی صندوق ماشین گذاشتیم و نگاه آخر به خونم انداختم تنها چیزی که از این خونه به یادگار می بردم لباسهام بود و خاطراتم همین و بس...
هیچ چیزی از اون نمی خواستم ماشینو روشن کردم و با یه خداحافظی از اونجا دور شدم به فکر رفتم کجا باید میرفتم؟
کجا باید میرفتم؟
هتل میرفتم زود میتونست اهورا پیدا مون کنه!
مسافرخونه پایین شهر گزینه بهتری بود پس گاز دادم به همون سمت رفتم.
بلاخره یه جای مناسب پیدا کردم و برای چند شب ا اتاق گرفتم.
صاحب مهمون خونه یه پیر مرد با ریش سفید بود که به نظر آدم با خدایی می آمد و این برای من بهتر بود....
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته #جذاب #عاشقانه #wallpaper #عکس #دخترونه #هنر_عکاسی #فانتزی #نوشته #دخترانه #فردوس_برین
۵.۱k
۳۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.