پارت
پارت۲
**مکان:** آپارتمان لوکس اما خالی در قلب یک شهر پرهیاهو.
**زمان:** لحظاتی پس از پایان یک روز کاری طاقتفرسا.
**ا/ت** تنها نوزده بهار از زندگیاش را دیده بود، اما حجم زخمهایی که بر روحش سنگینی میکرد، میتوانست کل تاریخ یک ملت را به دوش بکشد. او یک کارگردان مشهور بود؛ کسی که آثارش، در اوج شکوفایی هنریاش، با چنان خشونتی مورد هجوم قرار میگرفتند که گویی نه نقد، که حکم اعدام صادر شده بود.
«هیت... هیت... هیت...» کلمات در سرش تکرار میشدند، شبیه صدای قطرههای آبی که روی سنگی سخت فرود میآیند و کمکم آن را از بین میبرند. آواز خواندن، نواختن ویولن یا غرق شدن در صفحات کتابهای قدیمی، تنها پناهگاههای موقتی بودند که دیوار اتاقش را میساختند؛ دیواری که هر لحظه در حال فروریختن بود.
اما این فشارهای عمومی، تنها لایهای نازک بر روی آسیبهای عمیقتر بود. کودکیاش، کابوسی بود که هر شب با بوی تند و کبودی همراه بود. مادر ستمگری که هر شب به بهانهای واهی او را تنبیه میکرد، سنگ بنای این بیاعتمادی مطلق به جهان را بنا نهاده بود. در آن شبهای تاریک، تنها حضور نامرئی پدرش، آن **فرشتهی نگهبان** که ا/ت او را مرده میپنداشت، به او نیروی تحمل میداد.
اوج فروپاشی زمانی رسید که دردِ خیانت و سوءقصد دوستپسر سابق، همراه با شکایتهای بیپایانی که او را درگیر بوروکراسی و قضاوت عمومی کرده بود، به نقطهی انفجار رسید. او خسته بود. از جنگیدن برای اثبات حقیقت، از لبخند زدن به دوربینها، از نفس کشیدن.
تصمیمش ناگهانی نبود؛ نتیجهی یک سال ساییدگی روح بود. "مرگ سادهترین راهحل است."
او در حال جستجو در اینترنت برای یافتن روشی مطمئن بود که چشمانش به خبری عجیب افتاد: **کشف جنگلی بکر و ناشناخته در یک جزیرهی دورافتاده، مملو از گونههای گیاهی و حیواناتی که قوانین زیستشناسی را به سخره میگرفتند.** برای ا/ت، این جنگل مساوی با مرگ بود، مرگی با شکوه، برخلاف خودکشیهای معمولی.
تصمیم گرفته شد. او باید فرار میکرد. نه به خاطر زندگی، بلکه به خاطر پایان دادن به این درد به شکلی که خودش انتخاب کند. او با کولهپشتیای کوچک و قلبی آکنده از ناامیدی، خود را به اسکلهی متروک رساند و دزدکی، در تاریکی مطلق، سوار بر یکی از کشتیهای باری شد تا به سمت ناشناختهها برود.
......
**ادامه دهیم به پارت سوم؟**
**مکان:** آپارتمان لوکس اما خالی در قلب یک شهر پرهیاهو.
**زمان:** لحظاتی پس از پایان یک روز کاری طاقتفرسا.
**ا/ت** تنها نوزده بهار از زندگیاش را دیده بود، اما حجم زخمهایی که بر روحش سنگینی میکرد، میتوانست کل تاریخ یک ملت را به دوش بکشد. او یک کارگردان مشهور بود؛ کسی که آثارش، در اوج شکوفایی هنریاش، با چنان خشونتی مورد هجوم قرار میگرفتند که گویی نه نقد، که حکم اعدام صادر شده بود.
«هیت... هیت... هیت...» کلمات در سرش تکرار میشدند، شبیه صدای قطرههای آبی که روی سنگی سخت فرود میآیند و کمکم آن را از بین میبرند. آواز خواندن، نواختن ویولن یا غرق شدن در صفحات کتابهای قدیمی، تنها پناهگاههای موقتی بودند که دیوار اتاقش را میساختند؛ دیواری که هر لحظه در حال فروریختن بود.
اما این فشارهای عمومی، تنها لایهای نازک بر روی آسیبهای عمیقتر بود. کودکیاش، کابوسی بود که هر شب با بوی تند و کبودی همراه بود. مادر ستمگری که هر شب به بهانهای واهی او را تنبیه میکرد، سنگ بنای این بیاعتمادی مطلق به جهان را بنا نهاده بود. در آن شبهای تاریک، تنها حضور نامرئی پدرش، آن **فرشتهی نگهبان** که ا/ت او را مرده میپنداشت، به او نیروی تحمل میداد.
اوج فروپاشی زمانی رسید که دردِ خیانت و سوءقصد دوستپسر سابق، همراه با شکایتهای بیپایانی که او را درگیر بوروکراسی و قضاوت عمومی کرده بود، به نقطهی انفجار رسید. او خسته بود. از جنگیدن برای اثبات حقیقت، از لبخند زدن به دوربینها، از نفس کشیدن.
تصمیمش ناگهانی نبود؛ نتیجهی یک سال ساییدگی روح بود. "مرگ سادهترین راهحل است."
او در حال جستجو در اینترنت برای یافتن روشی مطمئن بود که چشمانش به خبری عجیب افتاد: **کشف جنگلی بکر و ناشناخته در یک جزیرهی دورافتاده، مملو از گونههای گیاهی و حیواناتی که قوانین زیستشناسی را به سخره میگرفتند.** برای ا/ت، این جنگل مساوی با مرگ بود، مرگی با شکوه، برخلاف خودکشیهای معمولی.
تصمیم گرفته شد. او باید فرار میکرد. نه به خاطر زندگی، بلکه به خاطر پایان دادن به این درد به شکلی که خودش انتخاب کند. او با کولهپشتیای کوچک و قلبی آکنده از ناامیدی، خود را به اسکلهی متروک رساند و دزدکی، در تاریکی مطلق، سوار بر یکی از کشتیهای باری شد تا به سمت ناشناختهها برود.
......
**ادامه دهیم به پارت سوم؟**
- ۱۲۷
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط