دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت
دیدگاه ها (۳)

‌‏برایش بنویس: «دوستت دارم.»بنویس: «چه فرقی می‌کند که امروز،...

همیشه نباید حرف زدگاه باید سکوت کردحرف دل که گفتنی نیست !!با...

نرمک نرمک از لب چشمه می آید، رعناخندان خندان ناز و کرشمه می ...

قصه ی سیب حمید مصدق از زبان زمینپسری خامی کردو در آن وسوسه ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط