بیدار شدن سایهها
"بیدار شدنِ سایهها"
پس از نابودی ریون، سایهها به من بودن
حالا آنها نه دشمن، که سربازان وفادارِ من بودن.
هر بار که سرگیجه میگیرم، سایهها مانند پرندگان سیاه دورم جمع میشوند و تصاویری از دنیای دور را نشان میدهند:
فرشتههایی در قفسهای بلورین، دستهایشان به سوی من دراز شده
کیونگ از این ارتباط نگران است
"سفر به سرزمین قفسها"
با کمک سایهها، دری به دنیای بلورین باز میکنم:
اینجا هیچ تاریکی وجود ندارد، فقط دیوارهای شفاف که فرشتههای زندانی پشتشان هستند.
حالا همه فرشته ها نگاهشون به منه با حسرتی عجیب و آرویی بزرگ
وقتی منو میبینن احترام میزارن:"ملکه من خوش آمدید!"
برمیگردم طرف کیونگ سوال عجیبی ذهنمو مشغول کرده
"ملکه من؟ اینا همه فرشته هستند چرا من ملکشونم"
یکی از اون فرشته ها پاسخ میده:"ملکه ما همه سربازان شما هستیم."
"چرا ریون باید شما را اسیر کنه؟"
کیونگ برمیگرده طرف من :""مگه نمرد؟؟؟این یه تله است مطمئنم"
فرشته دیگری پاسخ میدهد:"ریون فقط نوکر بود.کسی که مارو زندانی کرده ارباب واقعی تارکیه!"
"ارباب تاریکی؟"
کیونگ:"مثل اینکه یکی هست حوس مردن کرده باشه"
"اون کجاست؟؟؟؟"
فرشته :"با آزاد کردن ما اون از خواب بیدار میشه"
تصمیم سختی بود سرباز هایی که باید نجاتشون میدادم یا به خاطر ارباب تاریکی بی خیالشون میشدم
دستی رو شونم احساس میکنم وقتی نگاه میکنم کیونگ کنارمه،"حتی تا دم مرگ تنها نمیتونی بری هر انتخابی کنی منم باهات میام"
"پس میخوام نجاتشون بدم"
به وسط غار میرم جایی که بلوری یخی اونجا رو مجسمه ای قرار داره اونو میبوسم و همه دیواره ها فرو میریزه
همه چیز متوقف میشه تا اینکه صدایی توجهمون رو جلب میکنه"بلاخره!"
پس از نابودی ریون، سایهها به من بودن
حالا آنها نه دشمن، که سربازان وفادارِ من بودن.
هر بار که سرگیجه میگیرم، سایهها مانند پرندگان سیاه دورم جمع میشوند و تصاویری از دنیای دور را نشان میدهند:
فرشتههایی در قفسهای بلورین، دستهایشان به سوی من دراز شده
کیونگ از این ارتباط نگران است
"سفر به سرزمین قفسها"
با کمک سایهها، دری به دنیای بلورین باز میکنم:
اینجا هیچ تاریکی وجود ندارد، فقط دیوارهای شفاف که فرشتههای زندانی پشتشان هستند.
حالا همه فرشته ها نگاهشون به منه با حسرتی عجیب و آرویی بزرگ
وقتی منو میبینن احترام میزارن:"ملکه من خوش آمدید!"
برمیگردم طرف کیونگ سوال عجیبی ذهنمو مشغول کرده
"ملکه من؟ اینا همه فرشته هستند چرا من ملکشونم"
یکی از اون فرشته ها پاسخ میده:"ملکه ما همه سربازان شما هستیم."
"چرا ریون باید شما را اسیر کنه؟"
کیونگ برمیگرده طرف من :""مگه نمرد؟؟؟این یه تله است مطمئنم"
فرشته دیگری پاسخ میدهد:"ریون فقط نوکر بود.کسی که مارو زندانی کرده ارباب واقعی تارکیه!"
"ارباب تاریکی؟"
کیونگ:"مثل اینکه یکی هست حوس مردن کرده باشه"
"اون کجاست؟؟؟؟"
فرشته :"با آزاد کردن ما اون از خواب بیدار میشه"
تصمیم سختی بود سرباز هایی که باید نجاتشون میدادم یا به خاطر ارباب تاریکی بی خیالشون میشدم
دستی رو شونم احساس میکنم وقتی نگاه میکنم کیونگ کنارمه،"حتی تا دم مرگ تنها نمیتونی بری هر انتخابی کنی منم باهات میام"
"پس میخوام نجاتشون بدم"
به وسط غار میرم جایی که بلوری یخی اونجا رو مجسمه ای قرار داره اونو میبوسم و همه دیواره ها فرو میریزه
همه چیز متوقف میشه تا اینکه صدایی توجهمون رو جلب میکنه"بلاخره!"
- ۳۷۱
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط