پارت ۱۵ . فصل اول

هر دوتا داشتن به هم چشم غره میرفتن و من این وسط مونده بودم چی بگم
که...
با صدای کوبیده شده در همه مون به سمت در برگشتیم

که با جمعیت زیادی که همه شون اسلحه داشتن و سیاه پوشیده بودن مواجه شدیم

اون مرد که اونا رو دید به سمتشون رفت و ما هم فقط به رفتنش نگاه میکردیم
که بهشون رسید و صدای یکی از اون آدمای سیاه پوش اومد

! ارباب شما حالتون خوبه.

کوک : آره خوبم این دوتا رو بگیرید و بیارید باهامون میان

!چشم ارباب

بعد به سمت ما برگشت و به چند تا از اون مردای که پیشش بودن اشاره کرد که ما رو بگیرن

به سمت عقب رفتم که اون مردا بهم نزدیک شدن و از دستام گرفتن و با خودشون کشیدین
مقاومت میکردم ولی بدون توجه بهم فقط دستام و می‌کشیدم

که توی همون لحظه به سمت تهیونگ برگشتم
هر کسی که بهش دست میزد میوفتاد و خون بالا می‌آورد
و این باعث میشد هیچکس دیگه به سمتش نره

با چشمای که دیگه کم کم داشتن به رنگ قرمز تبدیل میشدن
به اون مرد نگاه کرد

-: اگه نمیخواید امروز آخرین روز زندگیتون باشه ولش کنید

کوک : هه واقعا ؟ منتظر چی هستید ببریدش

اون مردا دستام و می‌کشیدن و به حرف اون مرده عمل میکردن

که تهیونگ به سمتمون قدم برداشت و اون مردا رو کنار زد و از دستم گرفت و منو پشتش کشید

که همون لحظه خون زیادی از اون مردا پاشید بیرون
اب
اینبار خون بالا نیاوردن بلکه
میشه گفت منفجر شدن و خون شون به همه جا پاشیده شده بود

با احساس خیش شدن صورتم دستم و روی صورتم کشیدم و با خون زیادی مواجه شدم

+:تهیو...نگ

قبل از اینکه حرفی بزنه سرم و بالا گرفتم و به اون مرد که اسلحه اش و به سمت تهیونگ گرفته بود نگاه کردم

کوک : تو یه انسان نیستی درسته ؟ پس بهتره نابودت کنم تا آدمای دنیا رو نابود نکردی ، اون دختر کوچولو هم با خودم میبرم چون اینجا بمونه تنها میشه نه ( نیشخند )

چند دقیقه منتظر موند و بعدش شلیک کرد که با صدای بلندی که از اسلحه اومد دستام و روی گوشام گذاشتم و
آروم گریه میکردم

یعنی واقعا تهیو..نگ و کشت
جرئت نداشتم چشمام و باز کنم و ببینم چه اتفاقی افتاده که با......
دیدگاه ها (۱۷)

پارت ۱۶ . فصل اول

پارت ۱۷ . فصل اول

پارت ۱۴ . فصل اول

سلام به همه من تا دو یا سه روز شایدم یه هفته دیگه نمیتونم پا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط