پارت ۱۶ . فصل اول
که با .. صدای تهیونگ چشمام و آروم از هم باز کردم
که با تهیونگی که الان جلوی اون مرد ایستاده بود مواجه شدم
خاک تو سرم یادم رفته بود تهیونگ یه روحِ و تیر ازش رد میشه
-: هه فکر کردی کشتن من به همین راحتیِ
کوک : تو....تو چه موجودی هستی چرا نمیمیری
اسلحه اش. و دوباره بالا آورد و شروع به تیر زدن به تهیونگ کرد ولی همه شون ازش رد میشدن و اون مرد با هر تیری که میزد
یه قدم عقب میرفت که تیراش تموم شدن
کوک : این امکان نداره...تو چرا نمیمیری لعنتی (بلند)
حرفش و با صدای بلند گفت
که تهیونگ در جوابش لب زد
-: شاید چون فقط روحم (سرد . خونسرد)
خیلی خونسرد جوری که انگار نه انگار همین الان مرد روبه روش داشت بهش شلیک میکرد گفت
و اون مرد هیچ چیزی نگفت و فقط به یه جا نگاه میکرد
بعد از اینکه یکم گذشت انگار اون مرد یکم به خودش اومده بود
و بدون حرفی سرش و پایین انداخت و از خونه پشت سر و اون بادیگاردا که داشتن فرار میکردن رفت
داشتم به رفتنش نگاه میکردم که با صدای پای تهیونگ که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد نگاهم و از در برداشتم و به تهیونگ دادم
-: اوففف رفتن بلاخره (با لبخند).
+: اره
این الان همون تهیونگه چند دقیقه پیشه
چند دقیقه پیش انگار میخواست همه رو جر بده
الان داره میخنده
ولی واقعا خندیدنش زیباست
با هر لبخندش بیشتر دلم براش ضعف میره
مخصوصا وقتی به اون لب...ای .. خوش رنگش نگاه میکنم... واقعا خیلی زیباست
صورت بینقص و زیباش هیکلش که اصلا اوفففف
با دست زدم به سرم
چرا باز دارم به این چیزا فکر میکنم
نکنه دیوونه شدم
شاید سرم به جای خورده
هر چی که هست امیدوارم زود تموم بشه
من نیاید به این چیزا فکر کنم
انقدر غرق فکر و زیبایی تهیونگ شدم که اصلا متوجه نشدم کنارم ایستاده و داره دستش و جلوی چشمام تکون میده
-:ا.ت ا.ت
وقتی دید جواب نمیدم از شونه هام گرفت و تکون داد که به خودم اومدم
-: اخخخ ا.ت
به خودم اومدم و زود خودم و کنار کشیدم
+:دستت وقتی میدونی میسوزی چرا دست میزنی آخه
-:.....
که با تهیونگی که الان جلوی اون مرد ایستاده بود مواجه شدم
خاک تو سرم یادم رفته بود تهیونگ یه روحِ و تیر ازش رد میشه
-: هه فکر کردی کشتن من به همین راحتیِ
کوک : تو....تو چه موجودی هستی چرا نمیمیری
اسلحه اش. و دوباره بالا آورد و شروع به تیر زدن به تهیونگ کرد ولی همه شون ازش رد میشدن و اون مرد با هر تیری که میزد
یه قدم عقب میرفت که تیراش تموم شدن
کوک : این امکان نداره...تو چرا نمیمیری لعنتی (بلند)
حرفش و با صدای بلند گفت
که تهیونگ در جوابش لب زد
-: شاید چون فقط روحم (سرد . خونسرد)
خیلی خونسرد جوری که انگار نه انگار همین الان مرد روبه روش داشت بهش شلیک میکرد گفت
و اون مرد هیچ چیزی نگفت و فقط به یه جا نگاه میکرد
بعد از اینکه یکم گذشت انگار اون مرد یکم به خودش اومده بود
و بدون حرفی سرش و پایین انداخت و از خونه پشت سر و اون بادیگاردا که داشتن فرار میکردن رفت
داشتم به رفتنش نگاه میکردم که با صدای پای تهیونگ که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد نگاهم و از در برداشتم و به تهیونگ دادم
-: اوففف رفتن بلاخره (با لبخند).
+: اره
این الان همون تهیونگه چند دقیقه پیشه
چند دقیقه پیش انگار میخواست همه رو جر بده
الان داره میخنده
ولی واقعا خندیدنش زیباست
با هر لبخندش بیشتر دلم براش ضعف میره
مخصوصا وقتی به اون لب...ای .. خوش رنگش نگاه میکنم... واقعا خیلی زیباست
صورت بینقص و زیباش هیکلش که اصلا اوفففف
با دست زدم به سرم
چرا باز دارم به این چیزا فکر میکنم
نکنه دیوونه شدم
شاید سرم به جای خورده
هر چی که هست امیدوارم زود تموم بشه
من نیاید به این چیزا فکر کنم
انقدر غرق فکر و زیبایی تهیونگ شدم که اصلا متوجه نشدم کنارم ایستاده و داره دستش و جلوی چشمام تکون میده
-:ا.ت ا.ت
وقتی دید جواب نمیدم از شونه هام گرفت و تکون داد که به خودم اومدم
-: اخخخ ا.ت
به خودم اومدم و زود خودم و کنار کشیدم
+:دستت وقتی میدونی میسوزی چرا دست میزنی آخه
-:.....
- ۱۹.۴k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط