فیک کوک ( امید عشق) پارت ۱۶
از زبان ا/ت :
رفتم روی مبل نشستم دیدم دسته ی گیمش روی مبل و صفحه ی گیم توی تلویزیون هنوز روشنه تا دیدمش یاد ۲ سال پیش افتادم که چقدر منو جونگ کوک باهم گیم بازی میکردیم تازه بیشتر موقع ها هم جونگ کوک میبرد خیلی دوران خوشی بود ولی آخرش پایان خوبی نداشت
همون لحظه بود که گریم داشت شروع میشد خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که اشکم در نیاد داشتم بهتر و آروم میشدم که یکدفعه جونگ کوک گفت : ا/ت جون بیا غذا آمدست
همین که صداش پیچید توی سرم نا خداگاه اشکم در اومد همینجوری داشتم گریه میکردم که جونگ کوک گفت : ا/ت داری گریه میکنی ؟
اشکم رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم : نه نه گریه نمی کنم که
اومد پیشم روی مبل نشست و دوتا دستشو دو طرف صورتم قرار داد و گفت : من که بچه نیستم بگو چرا گریه کردی ؟
دوباره اشکم در اومد و با صدای گریون و درحالی که اشکم داشت میومد گفتم : من...من..من میترسم
گفت : از چی ؟ از چی میترسی ؟
گفتم : از این که پایان این داستان خوش نباشه . از اینکه تو دوباره بهم خیانت کنی
بغلم کرد و گفت : این اتفاق دیگه هیچوقت نمی افته
درحالی که توی بغلش بودم گفتم : از کجا بدونم دوباره گولم نمیزنی ؟ از کجا بدونم واقعا دوسم داری ؟
منو از توی بغل در آورد رو به روم نشست دستشو دو طرف صورتم گذاشت و خیلی آروم لباشو گذاشت روی لبام و خیلی آروم مک میزد منم دستمو گذاشتم دور گردنش و باهاش همکاری میکردم.....
_____________________________________________مرس که خوندی 😘💜💜🤳💜
رفتم روی مبل نشستم دیدم دسته ی گیمش روی مبل و صفحه ی گیم توی تلویزیون هنوز روشنه تا دیدمش یاد ۲ سال پیش افتادم که چقدر منو جونگ کوک باهم گیم بازی میکردیم تازه بیشتر موقع ها هم جونگ کوک میبرد خیلی دوران خوشی بود ولی آخرش پایان خوبی نداشت
همون لحظه بود که گریم داشت شروع میشد خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که اشکم در نیاد داشتم بهتر و آروم میشدم که یکدفعه جونگ کوک گفت : ا/ت جون بیا غذا آمدست
همین که صداش پیچید توی سرم نا خداگاه اشکم در اومد همینجوری داشتم گریه میکردم که جونگ کوک گفت : ا/ت داری گریه میکنی ؟
اشکم رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم : نه نه گریه نمی کنم که
اومد پیشم روی مبل نشست و دوتا دستشو دو طرف صورتم قرار داد و گفت : من که بچه نیستم بگو چرا گریه کردی ؟
دوباره اشکم در اومد و با صدای گریون و درحالی که اشکم داشت میومد گفتم : من...من..من میترسم
گفت : از چی ؟ از چی میترسی ؟
گفتم : از این که پایان این داستان خوش نباشه . از اینکه تو دوباره بهم خیانت کنی
بغلم کرد و گفت : این اتفاق دیگه هیچوقت نمی افته
درحالی که توی بغلش بودم گفتم : از کجا بدونم دوباره گولم نمیزنی ؟ از کجا بدونم واقعا دوسم داری ؟
منو از توی بغل در آورد رو به روم نشست دستشو دو طرف صورتم گذاشت و خیلی آروم لباشو گذاشت روی لبام و خیلی آروم مک میزد منم دستمو گذاشتم دور گردنش و باهاش همکاری میکردم.....
_____________________________________________مرس که خوندی 😘💜💜🤳💜
۲.۷k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.