وانشات
#وانشات
#سونگمین
"با ا.ت دعوا کردن و باهم قهرن... "
(ویو ا.ت)
الان 3 ساعته جنگ اتش بس اعلام کرده.. همیشه وقتی باهم دعوا میکردیم فوقش بعد یک ساعت میومد و باهام اشتی میکرد همیشه کسی ک پیش قدم میشد برای اشتی اون بود.. حتی اگر من مقصر بودم هم همینطور بود..
تو اتاق رو تخت منتظرش بودم بیاد.. ولی الان 3ساعت گذشته.. و تو این مدت نه اون حرفی زده نه من...انگار این بار با سری های قبل فرق میکنه...
با این بهونه... ک.. برم اب بخورم... به خودم دلداری دادم و از اتاق اومدم بیرون..
دیدم ک رو مبل دراز کشیده و ساعدشو رو چشماش گذاشته.. همیشه وقتی عصبی میشد این کارو میکرد و این من بودم ک تو اینجور مواقع میرفتم کنارش و ارومش میکردم.. ولی این دفعه چی.. مقصر خودمم.. لنت برخوردم.. واقن از کارم پشیمون شدم... حالا ک فکر میکنم واقن حرف بدی زدم... موقعی ک عصبانی میشم مخم داغ میکنه انگار خون به مغزم نمیرسه.. نمیفهمم دارم چی میگم.. بهش.. بهش.. گفته بودم........ جدا بشیم 💔
چطور تونسته بودم حرف از جدایی به زبون بیارم.. مگه میتونم.. مگه طاقته دوریشو دارم... نه... نه.... من بدون اون هیچم.. من.. بدون اون یه مرده متحرکم....
با این فکر هینی کشیدم.. نا خداگاه دستامو جلو دهنم گرفتم ک
یهو لیوان ابی ک پر کرده بودم بخورم از دستم افتاد...و با صدای بدی به زمین خورد و هزار تیکه شدد..
از ترس و فکرای تو سرم جیغی کشیدم و رو دو پا رو زمین نشستم و دستامو رو گوشم فشار دادم... گریه کردم... دلم خون شد برای سونگمینم... من چقدر بدم 😭💔
ک یهو دستای اشنایی... دستایی ک بهم ارامش میده.... دستای سونگمینم... منو اسیر کرد... و من چقدر این اسارت رو دوست داشتم..
دستامو از رو گوشم برداشت...
و من مثل بچه ای ک مادرش اونو ب اغوش کشیده...
گریه کردم... زار زدم.....
بعد چن مین ک حالم بهتر شد
همراهش بلندم کرد جوری ک خورده شیشه تو پام نره....
بردم اتاق و رو تخت خابوندم
_استراحت کن بعد باهم حرف میزنیم
منم چشمام که از گریه زیاد میسوخت از خدا خواسته، چشمامو بستم... به عالم بی خبری رفتم....
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود نمیدونستم الان ساعت چنده
از اتاق اومدم بیرون.. دیدم ک داخل اشپز خونست.. مشغول اشپزیه (دلم ضعف نره براش🥺)
خورده شیشه هارو جمع کرده بود... همچی مث قبل شده بود
اون لحظه فقط دلم میخاست زمان متوقف بشه من فقط تماشاش کنم....
ولی الان وقت معذرت خواهی بود... نبود...
رفتم جلو از پشت بغلش کردم
+(با بغض گفتم) ببخشید.... من حرفی زدم ک نباید میزدم..دیگه تکرار نمیشه... قول میدم... میبخشی منو🥺؟
دست از اشپزی کشید و برگشت سمت من و تو چشام نگاه کردو گفت
_برات غذای مورد علاقتو درست کردم
اگ گفتی چییی؟
#سونگمین
"با ا.ت دعوا کردن و باهم قهرن... "
(ویو ا.ت)
الان 3 ساعته جنگ اتش بس اعلام کرده.. همیشه وقتی باهم دعوا میکردیم فوقش بعد یک ساعت میومد و باهام اشتی میکرد همیشه کسی ک پیش قدم میشد برای اشتی اون بود.. حتی اگر من مقصر بودم هم همینطور بود..
تو اتاق رو تخت منتظرش بودم بیاد.. ولی الان 3ساعت گذشته.. و تو این مدت نه اون حرفی زده نه من...انگار این بار با سری های قبل فرق میکنه...
با این بهونه... ک.. برم اب بخورم... به خودم دلداری دادم و از اتاق اومدم بیرون..
دیدم ک رو مبل دراز کشیده و ساعدشو رو چشماش گذاشته.. همیشه وقتی عصبی میشد این کارو میکرد و این من بودم ک تو اینجور مواقع میرفتم کنارش و ارومش میکردم.. ولی این دفعه چی.. مقصر خودمم.. لنت برخوردم.. واقن از کارم پشیمون شدم... حالا ک فکر میکنم واقن حرف بدی زدم... موقعی ک عصبانی میشم مخم داغ میکنه انگار خون به مغزم نمیرسه.. نمیفهمم دارم چی میگم.. بهش.. بهش.. گفته بودم........ جدا بشیم 💔
چطور تونسته بودم حرف از جدایی به زبون بیارم.. مگه میتونم.. مگه طاقته دوریشو دارم... نه... نه.... من بدون اون هیچم.. من.. بدون اون یه مرده متحرکم....
با این فکر هینی کشیدم.. نا خداگاه دستامو جلو دهنم گرفتم ک
یهو لیوان ابی ک پر کرده بودم بخورم از دستم افتاد...و با صدای بدی به زمین خورد و هزار تیکه شدد..
از ترس و فکرای تو سرم جیغی کشیدم و رو دو پا رو زمین نشستم و دستامو رو گوشم فشار دادم... گریه کردم... دلم خون شد برای سونگمینم... من چقدر بدم 😭💔
ک یهو دستای اشنایی... دستایی ک بهم ارامش میده.... دستای سونگمینم... منو اسیر کرد... و من چقدر این اسارت رو دوست داشتم..
دستامو از رو گوشم برداشت...
و من مثل بچه ای ک مادرش اونو ب اغوش کشیده...
گریه کردم... زار زدم.....
بعد چن مین ک حالم بهتر شد
همراهش بلندم کرد جوری ک خورده شیشه تو پام نره....
بردم اتاق و رو تخت خابوندم
_استراحت کن بعد باهم حرف میزنیم
منم چشمام که از گریه زیاد میسوخت از خدا خواسته، چشمامو بستم... به عالم بی خبری رفتم....
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود نمیدونستم الان ساعت چنده
از اتاق اومدم بیرون.. دیدم ک داخل اشپز خونست.. مشغول اشپزیه (دلم ضعف نره براش🥺)
خورده شیشه هارو جمع کرده بود... همچی مث قبل شده بود
اون لحظه فقط دلم میخاست زمان متوقف بشه من فقط تماشاش کنم....
ولی الان وقت معذرت خواهی بود... نبود...
رفتم جلو از پشت بغلش کردم
+(با بغض گفتم) ببخشید.... من حرفی زدم ک نباید میزدم..دیگه تکرار نمیشه... قول میدم... میبخشی منو🥺؟
دست از اشپزی کشید و برگشت سمت من و تو چشام نگاه کردو گفت
_برات غذای مورد علاقتو درست کردم
اگ گفتی چییی؟
۹.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.