وانشات
#وانشات
کاپل: هیونجین و ا.ت
*وقتی که دعوا میکنین و باهاش قهر میکنی و نمیزاری ببوست و...*
(ویو ا.ت)
-ا.ت بهت گفتم نه نمیزارم بری...اونجا یعالمه پسر هست
هیون تولد دوستمه خوببب
-پس منم باهات میام
باشه زود حاضر شو...
رفتم که حاضر شم... یه لباس جذب مشکی که بلندیش روی رونم بود پوشیدم (عکسش پایینه وانشاته)
اومدم بیرون و هیون هم خیلی وقت بود حاضر شده بود و رو مبل منتظر بود
-یااا ا.ت لباست خیلی بازه
هیون دیر شده بیا بریم...
-هوفف... باشه
راه افتادیم و بعد چند مین جلوی خونه لیتا واستادیم...در باز بود پس وارد شدیم...
(ویو هیون)
اینجا بیشتر شبیه پارتی بود تا مهمونی ساده ای که ا.ت میگفت اما به نظر خودشم متعجب بود...
رفتیم پیش دوستش و بهش تبریک گفتیم و ا.ت بهش کادوشو داد اما... یه پسره رومخم بود همش به ا.ت نگاه میکرد دستمو انداختم دور کمرش تا بفهمه صاحب داره اما با پوزخند نگاهم کرد و اومد سمتمون...
(ویو ا.ت)
هیون دستشو گذاشت رو کمرم برگشتم که ببینم چیکارم داره دیدم داره به جک که میاد سمتمون نگاه میکنه... چییی وای خدایااا باورم نمیشه اون اینجاست پریدم بغلش و گفتم: اینهمه مدت کجا بودی دلم برات تنگ شده بود...
به خودش فشارم داد و دم گوشم گفت: منم دلم برات تنگ شده اما یه نفر بدجور دلش میخواد الان مارو بکشه...
از بغلش بیرون اومدم و به هیون نگاه کردم دیدم داره بدجور نگاهمون میکنه
لومد جلو و گفت: ا.ت معرفی نمیکنی؟
به سمت جک برگشتم و گفتم... جک این هیون کسیه که با اومدنش به زندگیم قشنگش کرد و این هم جک بهترین دوست دوران مدرسمه
جک دستشو جلو آورد گفت...خوشبختم هیون
هیون با اکره بهش دست داد و گفت... منم همینطور
(ویو هیون)
بعد چند ساعت تحمل کردن جک بالاخره اومدیم خونه... همینطور که داشتیم میرفیتم تو خونه گفتم...
-ا.ت چرا با اون پسره گرم گرفتی میدونم که فهمیدی ازش خوشم نمیاد... پس چرا...
وسط حرفم پرید و گفت...
-اگه ازش بدت هم میومد اون دوستم بود و تو نباید باهاش بد رفتار میکردی...
و در اتاقو زد بهم و نزاشت برم تو... شاید من. زیادی تند رفتم نباید اینطوری میکردم....
رفتم دم در اتاق در زدم... ا.ت میشه بیام تو؟
هیچی نگفت دستگیره رو دادم پایین و درو باز کردم... لباساشو عوض کردا بود و یه گوشه تخت تو پتو گم شده بود... پتو رو از رو صورتش کنار زدم و موهاشو با انگشتام به بازی گرفتم و گفتم...ا.ت ببخشید... آخه من خیلی دوست دارم نمیخوام توجهت به کس دیگه ای باشه... اومدم ببوسمش که پسم زد و دوباره پتو رو رو خودش کشید...
(ویو ا.ت)
کاپل: هیونجین و ا.ت
*وقتی که دعوا میکنین و باهاش قهر میکنی و نمیزاری ببوست و...*
(ویو ا.ت)
-ا.ت بهت گفتم نه نمیزارم بری...اونجا یعالمه پسر هست
هیون تولد دوستمه خوببب
-پس منم باهات میام
باشه زود حاضر شو...
رفتم که حاضر شم... یه لباس جذب مشکی که بلندیش روی رونم بود پوشیدم (عکسش پایینه وانشاته)
اومدم بیرون و هیون هم خیلی وقت بود حاضر شده بود و رو مبل منتظر بود
-یااا ا.ت لباست خیلی بازه
هیون دیر شده بیا بریم...
-هوفف... باشه
راه افتادیم و بعد چند مین جلوی خونه لیتا واستادیم...در باز بود پس وارد شدیم...
(ویو هیون)
اینجا بیشتر شبیه پارتی بود تا مهمونی ساده ای که ا.ت میگفت اما به نظر خودشم متعجب بود...
رفتیم پیش دوستش و بهش تبریک گفتیم و ا.ت بهش کادوشو داد اما... یه پسره رومخم بود همش به ا.ت نگاه میکرد دستمو انداختم دور کمرش تا بفهمه صاحب داره اما با پوزخند نگاهم کرد و اومد سمتمون...
(ویو ا.ت)
هیون دستشو گذاشت رو کمرم برگشتم که ببینم چیکارم داره دیدم داره به جک که میاد سمتمون نگاه میکنه... چییی وای خدایااا باورم نمیشه اون اینجاست پریدم بغلش و گفتم: اینهمه مدت کجا بودی دلم برات تنگ شده بود...
به خودش فشارم داد و دم گوشم گفت: منم دلم برات تنگ شده اما یه نفر بدجور دلش میخواد الان مارو بکشه...
از بغلش بیرون اومدم و به هیون نگاه کردم دیدم داره بدجور نگاهمون میکنه
لومد جلو و گفت: ا.ت معرفی نمیکنی؟
به سمت جک برگشتم و گفتم... جک این هیون کسیه که با اومدنش به زندگیم قشنگش کرد و این هم جک بهترین دوست دوران مدرسمه
جک دستشو جلو آورد گفت...خوشبختم هیون
هیون با اکره بهش دست داد و گفت... منم همینطور
(ویو هیون)
بعد چند ساعت تحمل کردن جک بالاخره اومدیم خونه... همینطور که داشتیم میرفیتم تو خونه گفتم...
-ا.ت چرا با اون پسره گرم گرفتی میدونم که فهمیدی ازش خوشم نمیاد... پس چرا...
وسط حرفم پرید و گفت...
-اگه ازش بدت هم میومد اون دوستم بود و تو نباید باهاش بد رفتار میکردی...
و در اتاقو زد بهم و نزاشت برم تو... شاید من. زیادی تند رفتم نباید اینطوری میکردم....
رفتم دم در اتاق در زدم... ا.ت میشه بیام تو؟
هیچی نگفت دستگیره رو دادم پایین و درو باز کردم... لباساشو عوض کردا بود و یه گوشه تخت تو پتو گم شده بود... پتو رو از رو صورتش کنار زدم و موهاشو با انگشتام به بازی گرفتم و گفتم...ا.ت ببخشید... آخه من خیلی دوست دارم نمیخوام توجهت به کس دیگه ای باشه... اومدم ببوسمش که پسم زد و دوباره پتو رو رو خودش کشید...
(ویو ا.ت)
۹.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.