نخستین بار غم را از غم چشم تو فهمیدم

نخستین بار غم را از غمِ چشم تو فهمیدم
منی که سالهای سال از چشم تو ترسیدم
نگاهت رازِ باران بود، عصر چشمهای من !
برای درکِ تو‌؛ باران شدم، هر عصر باریدم
گزیر و ناگزیرِ چشمهای تو؛ غرور من
دلیل اینکه قلبم را به چشمانِ تو بخشیدم
غزل را آرزو کردم، نوشتم حرفِ باران را
و با مهتاب شب در تابِ گیسویِ تو پیچیدم
نبودی تا ببینی فصلها در انتظار تو؛
چگونه هر شب پاییز تب کردم و لرزیدم
همان روزی که رفتی سایه‌ها انکار من کردند
همان روزی که در چشمانِ تو تردید را دیدم
و حالا سالهایِ سال بعد از تو من و دریا
من و این مرگ در امواج، ـ مرگی که پسندیدم ـ
تو روزی بازخواهی گشت اما کی،کدامین روز؟
چرا این یک سوال ساده را از خود نپرسیدم؟


دلم تنگته با اینکه بد کردی بهم
با اینکه کل دنیارو مث یه درد کردی برام

اما هنوز دوست دارم که تو تموم کسمی
خورشید دزدی ازم دنیارو سرد کردی برام

اما بازم دلم تنگه برات
دیدگاه ها (۱)

توهم از من یک لحظه ای یاد کنمنی که به هر لحظه یاد توام توای ...

بس نمانده است که دیوانه ز دوری بشومبس نمانده است که محکوم به...

مخواه حرف دلم را به این و آن بزنممخواه رنگ جدایی به داستان ب...

چشمان من بارانی اما وقت گریه کردن نیستابری پر از بارانم ولی ...

گوشیت رو خاموش کردی و کنارت روی زمین های سرد قرار دادی .. چش...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

ما دهه شصتیا نسلی هستیم که درصورت بروز شیطنت بیش از حد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط