چندپارتی جونگکوک;)
چندپارتی جونگکوک;)
#part7
کیم تهیونگ^
خیلی بیشتر از نیمه های شب گذشته...چشمام غرق خوابه...از زمانی که پیشش موندم غذا های زیادی گرفتم و اتاق پر شده از گل های مختلف...حدودا ساعت چهار صبحه...دستش توی دستم بود و سرمو گذاشتم روی گوشه ای از تختش...و گرم خواب شدم...درست وقتی که میخواستم عمیقا بخوابم فشار نحیفی از طرف دست جونگکوک احساس کردم...سرمو گرفتم بالا و با دریای سیاه چشماش مواجه شدم...
ته: کوک...کوک...بهتری؟ صدامو میشنوی؟
سری به منزله اره تکون داد...
ته: میرم پرستار بیارم...
از روی صندلی بلند شدم ولی دکمه های استینم توسطش کشیده شد...
کوک: نه ته...نمیخوام...فقط...بگو تا اعضا بیان...
تعجب کردم...ولی حق داشت...تحمل اشک توی چشماشو نداشتم...موبایلمو برداشتم...
ته: باشه...بهشون زنگ میزنم...میان...ولی قبلش...
رفتم سمت یکی از پاکتای شیرموزی که برای بعد از بهوش اومدنش گرفتم...برداشتم و گرفتم سمتش...
ته: انرژی میگیری یکم...
اروم از دستم گرفتش و منم شماره ی جین رو گرفتم و بعد از چند لحظه کوتاه جواب داد...
جین: الو ته...خبری شده؟
ته: حالش خوبه و بهوش اومده...میتونین صبح بیاین...حواسم بهش هست...
جین: ساعت شیش اونجاییم ته
ته: میبینمتون
جین: فعلا...
تلفن و قطع کردم و خیره به کوک شدم...
کوک: یجور نگام میکنی انگار از پای دار برگشتم...
پقی زد زیر خنده و منم همراهیش کردم...دروغ چرا...وقتی یکیمون نیست...یا کمه...انگار که هیچکدوممون نمیارزه...
جئون جونگکوک^
یه هفته میگذره...دوباره هممون باهم یجا جمع شدیم...به سلامتی قدیممون شراب برنج برای همه ریختم و پیک هارو اوردیم بالا...
نامی: هممون یبار از دست دادنو تجربه کردیم...ولی دیگه یه همچین چیزیو نمیخوایم
جونگکوک: امروز مینوشیم برای همگی...
جین: ولی از من به تو دیگه از این کوفتیا نخور...
هوبی زد زیر خنده و بقیم پشتش خندیدن...خب راست میگفت...اخرین باری که مست کردم...پشت فرمون بودمو...تقریبا تا نزدیک مردنم بود...اون یه شاتو رفتم بالا...
کوک: این اخریش بود...
حالا دیگه منم به جمعشون اضافه شدم...این روزای رفاقت...کاشک هیچوقت تموم نشه...
#End
#پایان
#part7
کیم تهیونگ^
خیلی بیشتر از نیمه های شب گذشته...چشمام غرق خوابه...از زمانی که پیشش موندم غذا های زیادی گرفتم و اتاق پر شده از گل های مختلف...حدودا ساعت چهار صبحه...دستش توی دستم بود و سرمو گذاشتم روی گوشه ای از تختش...و گرم خواب شدم...درست وقتی که میخواستم عمیقا بخوابم فشار نحیفی از طرف دست جونگکوک احساس کردم...سرمو گرفتم بالا و با دریای سیاه چشماش مواجه شدم...
ته: کوک...کوک...بهتری؟ صدامو میشنوی؟
سری به منزله اره تکون داد...
ته: میرم پرستار بیارم...
از روی صندلی بلند شدم ولی دکمه های استینم توسطش کشیده شد...
کوک: نه ته...نمیخوام...فقط...بگو تا اعضا بیان...
تعجب کردم...ولی حق داشت...تحمل اشک توی چشماشو نداشتم...موبایلمو برداشتم...
ته: باشه...بهشون زنگ میزنم...میان...ولی قبلش...
رفتم سمت یکی از پاکتای شیرموزی که برای بعد از بهوش اومدنش گرفتم...برداشتم و گرفتم سمتش...
ته: انرژی میگیری یکم...
اروم از دستم گرفتش و منم شماره ی جین رو گرفتم و بعد از چند لحظه کوتاه جواب داد...
جین: الو ته...خبری شده؟
ته: حالش خوبه و بهوش اومده...میتونین صبح بیاین...حواسم بهش هست...
جین: ساعت شیش اونجاییم ته
ته: میبینمتون
جین: فعلا...
تلفن و قطع کردم و خیره به کوک شدم...
کوک: یجور نگام میکنی انگار از پای دار برگشتم...
پقی زد زیر خنده و منم همراهیش کردم...دروغ چرا...وقتی یکیمون نیست...یا کمه...انگار که هیچکدوممون نمیارزه...
جئون جونگکوک^
یه هفته میگذره...دوباره هممون باهم یجا جمع شدیم...به سلامتی قدیممون شراب برنج برای همه ریختم و پیک هارو اوردیم بالا...
نامی: هممون یبار از دست دادنو تجربه کردیم...ولی دیگه یه همچین چیزیو نمیخوایم
جونگکوک: امروز مینوشیم برای همگی...
جین: ولی از من به تو دیگه از این کوفتیا نخور...
هوبی زد زیر خنده و بقیم پشتش خندیدن...خب راست میگفت...اخرین باری که مست کردم...پشت فرمون بودمو...تقریبا تا نزدیک مردنم بود...اون یه شاتو رفتم بالا...
کوک: این اخریش بود...
حالا دیگه منم به جمعشون اضافه شدم...این روزای رفاقت...کاشک هیچوقت تموم نشه...
#End
#پایان
۴.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.