ملکه ی سرخ پارت2
لوئیزا: رو به سر خدمتکار گفتم:"برام یک چوب بیار!" سرخدمتکار لرزید ولی اطاعت کرد. رو به هر ۳ تا گفتم:"دست! بیارید جلو!" صدای التماسشون مثل بهترین موسیقی ها برام شد. چوپ را بلند کردم و محکم به کف دستشون زدم. هر یک ضربه، انتقام یک قطره اشک بود. با تمام توانم می زدم. اون لحظه همه ی خدمتکار ها آنجا جمع شده بود. _بانوی من! لطفا رحم کنید! محکمتر زدم. بخاطر تمام اون نان های فاسدی که به زور خوردم، بخاطر تمام سوزن هایی که تو تنم فرو رفت و بخاطر زمانی که می خواستم لب های برادرم را تازه کنم ولی به به جای اون، با آب داغ صورتش را از بین بردند. وقتی خواستم دوباره بزنم، یک دست مانع شدم. مچم محکم گرفته شده بود. سرم را برگردوندم و نفس هایم به صورت لیزانا برخورد کردم. چوب را از دست کشیدم و کف دستم را باز کرد،چوب را محکم فشار داده بودم پس دستم زخم و خونی شده بود. چوب را بلند کرد و محکم روی زخم ها کوبید .با عصبانیت گفت:"یک ضربه بخاطر اینکه به ضعیفتر از خودت آسیب زدی!" دوباره کوبید."یک ضربه بخاطر اینکه نمی تونی خشم خودت رو کنترل کنی!" دوباره کوبید و ایندفعه یه محکمتر از همیشه جوری که چوب شکست. "و بخاطر اینکه به بزرگ تر از خودت بی احترامی کردی!"رو به سر خدمتکار برگشت و گفت:"دکتر را سراغ خدمتکار ها بفرست و درمورد این بانوی جوان...هیج دکتری حق ندارد سمتش برود، پدر و مادرم نباید از این موضوع چیزی بفهمند!" و بعد اونجا رو ترک کرد. دستام رو مشت کردم و من هم اونجا رو ترک کردم. تحقیر شده بودم. حقارت عجیبی تو بدنم بود. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. دستم را بردم جلو و رویش نمک خالی کردم. روی تخت افتادم و بلندتر گریه کردم. درد داشت، درد زخم نبود، درد و حقارت درون قلبم بود. صدای دستگیره ی در را شنیدم. "شنیدم یکی خودشو بدجور تحقیر کرده" لب زدم:"سلام لیام!" نشست کنارم و گفت:"من ۱۵ سالمه،ولی تو عمرم اینقدر تحقیر نشدم...تو چطور توی ۱۱ سالگی-" چشمام رو باز کردم:"اومدی روی زخمم بدتر نمک بپاشی؟"."نه ولی برات جبران کنم."."جبران؟"."شنیدم خدمتکار ها راجب من چی گفتن." مشتم رو باز کردم و کف دستم را به لیام سپردم. با دقت باندپیچی و تمیزش می کرد. چشمانم آرام گرم شدند. لیام ازت متنفرم. تو من رو فروختی....تو تنها خواهر باقی مانده ات رو به یک پیرمرد ۷۶ ساله فروختی! هنوز یادم نرفته که چطور در جواب التماس هام گفتی:"یک سگ خوب پارس نمیکنه!" قلبم درد میکنه لیام، از اینکه چطور آشغالی هستی ولی...الان داری کمکم میکنی؟ سرم را بالا گرفتم و به لیام چشم دوختم.زمزمه کردم:"دروغ چرا؟ تو واقعا یک شیطانی!" پوزخند گرمی زد و گفت:"ممنون از تعریفتون!"
- ۱.۲k
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط